یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

این یعنی...

بابا میگه من دارم میرم دفتر من میگم ددر مامان میگه برو تی تیش هاتو بیاربریم ددر من سرمو میندازم زیر تند و تند میرم طرف اتاق عین اردک ها کلاه و برمیدارم و میدم به مامان میگه بقیه اش هم بده منم یکی یکی شال و شلوار و بلوز و ...را میدم دستش این یعنی عشق ددر این یعنی سرعت انتقال این یعنی یک نینی باهوش خوردنی   ...
17 آذر 1392

خودتونید!

بابا داشت با دوستش با موبایل حرف میزد . منم میخواستم حرف بزنم. برای همین وقتی حرفش تموم شد رفت با تلفن خونه شماره موبایل خودشو گرفت و داد دست من و باهام حرف زد. منم حرف زدم و رفتم تا رسیدم بهش تو اتاق و faca to face تلفنی حرف زدیم ولی اخه چه لذتی داشت. مامان تلفن و از دست بابا گرفت و گفت اینجوری که نمیخواد بچم ، میخواد واقعی باشه و رفت توی اتاق دیگه در و بست و زنگ زد به موبایل بابا و با صدای نینیها با من حرف زد . منم گوشی به دست و حرف زنون اومدم تا پشت در اتاق بعد در زدم اما دیدم محل نمیده منم مشت و کوبیدم به در و گفتم ماما ، ماما و جوری هم گفتم که بدونه هویتش لو رفته و همون اول شناختمش . اونجوری هم صداش کردم که زود بیاد بیرون و دست از این...
17 آذر 1392

اطاعت از دستور

از بس که من با این گوشی تلفن راحتم و جور شدیم با هم دیگه مامان وقتی گوشی را میخواد به من میگه برم بیارمش . مثل امشب که بهم گفت عطرین جون برو گوشی را بیار .منم اولش یک کم نگاش کردم بعد به لحن خودم (همون که حرف میزنم منتها بدون حروف الفبا) پرسیدم تلفن؟؟؟؟؟؟ مامان هم گفت بله بیارش . منم قشنگ گوشی را برداشتم اوردم تحویل دادم.   مادر نگار : عطرین مدتهاست با لحن خاصی که دقیقا قابل فهمه حتی برای غریبه ها ، حرفاشو میزنه . این موضوع وقتی با تلفن حرف میزنه خیلی مشهوده . اَ دَ بَ دَ میکنه اما بیشتر با اواهایی که از حنجره اش تولید میکنه حرف میزنه .خب نوشتن اوا غیر ممکنه اما اگه حرف بزنه خوب میفهمیم که سوال کرد؟چیزی خواست؟صدامون کرد؟یا.....ا...
11 آذر 1392

ن و القلم

بسلامتی من هم رسما با مداد و کاغذ اشنا شدم و اولین خط خطی های مبارکم  در سن یک سال و یک ماهگی بر صفحه کاغذ کشیده شد. عصر امروز پنجشنبه مامان به بهونه اینک حوصله ام سر رفته جعبه مدادرنگی 24 تایی خواهرمو با یک کتاب نقاشی گذاشت جلوم و بهم خط کشیدن و یاد داد . چون قبلا هم با روان نویس و خودکار کار کرده بودم اصلا سخت نبود اما تنوع رنگش برام جالب بود و تند تند مدادهارو عوض میکردم و رنگ جدید بر میداشتم . زود هم از اون ورق خسته میشدم و میزدم یک ورق دیگه . خیلی تجربه خوبی بود می دیدم که دست من داره روی کتاب خطهای رنگی میندازه و این سر ذوقم می اورد. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که عینا یک دانش اموز حرفه ای روی زمین دراز کشیدم و به نوشتن م...
7 آذر 1392

بدون مامان

عصری با خواهرم دوتایی رفتیم مهمونی .صبح با مامانم که با خانم همسایه کار داشت رفتم اونجا و با پسر کوچکشون ارسلان (8 ساله)حسابی بازی کردم انقدر که عاشقم شد . وقتی برادرش 13 سالش از مدرسه اومده بود انقدر تعریف منو کرده بود که برادرش هم یک دل نه صد دل عاشقم شده بود که من و شیرین کاریهامو ببینه و این شد که مامانشون زنگ زد و رسما از من و ثمین دعوت کرد بریم خونشون . منم سنگ تموم گذاشتم . انقدر تو بازی خندیدم و قهقهه زدم که همش ازم فیلم گرفتن تا به فک فامیلهاشون نشون بدن. دم به دقیقه هم سری به اشپزخونه میزدم تا از حضور خانم همسایه در محل کار مطمئن بشم (عین خونه خودمون). قسمت بدش اینجا بود که هرچی بهم دادن نخوردم ولی لواشک و رد نکردم و خوردم ...
6 آذر 1392

کفش

امشب چه شب خوبی بود یک شب خاطره انگیز یک شروع نو.   امشب برای خوردن شام رفتیم بیرون . مامان پیشنهاد داد کفشهای منو بیارن تو ماشین تا اموزش پوشیدن کفش را کم کم شروع کنن . من تو خونه اصلا کفش نمی پوشم و برای اینکه عادتم بدن چند بار مامان یا ثمین کفشهامو بهم پوشوندن و لی از ترس گریه زاری من خودشون زود در اوردن. دیگه این اخریها گاهی وقتا میرم سر کشو کفشهامو در میارم باهاشون بازی میکنم ولی هرگز پا نمیکنم. القصه توی ماشین کفشامو پوشیدم و رفتیم پایین . اولش هنوز عادت نداشتم و خیلی ازین موقعیت استفاده نکردم اما موقعی که از پیتزا فروشی بیرون اومدیم شدم مثل یک پرنده از قفس رها شده . تندتند روی اسفالتها می دویدم و به مامان و ثمین که اسکور...
1 آذر 1392

یک خانه دارعالی

دایی مهدی از مامانم که تو آشپزخونه بود پرسید: خواهر جلوی عطرین میز تلوزیون پاک کردی؟ مامانم گفت آره چطور مگه ؟ گفت بیا خودت ببین . و مامانم منو دید که با لنگه جورابم میکشیدم روی میز ال ای دی و بعد هم دولا شدم و به طبقه پایینش هم کشیدم .    با دایی مهدی م عمو زنجیر باف بازی کردیم و این دفعه اونی که از خنده مرد دایی بود.   نظر دایی راجع به من اینه : میگه با لحنش{همون لحن مخصوص خودم} همه حرفها و مقصودشو میرسونه . ...
26 آبان 1392

عموزنجیرباف

این خانواده ما یک خبطی کردن برای اولین بار با ما عمو زنجیر باف بازی کردن . دیگه ول کن نشدیم . هی گفتیم بازی کنین . خسته شدن ، سرشون گیج و ویج رفت ، می نشستن زمین ، بازگفتم یالا بازی کنین. وقتی مینشستن زمین هی جلوشون تندتند را میرفتم یعنی پاشید نشینید. وقتی دستاشون ول شد گرفتم دستاشونو دادم به هم که بازی عقب نیفته . به من که خیلی خوش گذشت چقدر ذوق کردم و خندیدم بماند ولی بین خودمون باشه کاریشون کردم دیگه جرات نکنن اسم عمو زنجیر باف بیارن.
24 آبان 1392

گیرایی قوی

کلا هرکاری رو زود یاد میگیرم . خیلی زود . یعنی فقط با یک بار دیدن، تکرارش میکنم . مثلا ثمین جون یک النگو چند رج داره که مامان اونو دستم کرد بعد که دراورد خودم گرفتم و با اینکه فنری بود اما خودم راحت کردم دستم .    یک فیل اسباب بازی دارم که راه میره و طبل میزنه . مامان آوردش و با عصاش راهش برد . بلافاصله یاد گرفتم و خیلی حرفه ای عصاشو گرفتم و دور اتاق راهش بردم .
19 آبان 1392