یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

اتل متل

اتل متل توتوله  گاو حسن چه جوره  این شعر همراه یک بازیه که همه اونو میشناسن و لا اقل یکبار بازی کردن . منم تونستم این بازی را یاد بگیرم و همراه مامانم که شعرشو میخونه بزنم روی پاهای خودم و خودش که در این سن و در نوع خودش پیشرفت خیلی خوبی محسوب میشه .
21 شهريور 1392

ارتباط تلفنی

عشق سومم را یادتون هست؟ همون مثلث عشقی * هفت ماهگیم رو میگم . تلفن بود که دیگه کاملا بهش واردم و میدونم برای صحبت کردن اختراع شده نه برای عاشقش شدن . دیگه قشنگ گوشی رو برمیدارم چند تا شماره میگیرم و بعد الو الو میکنم و میگم : اَ اَ   چند روز پیش دایی مهدی اومد دنبالمون و  مارو آورد اصفهان . همه دور هم نشسته بودیم که یک مرتبه من گریه کردم . اولش معلوم نبود از چیه تا مامانم یهو دید انگشت شست دستم رو از بس روی تلفن فشار دادم از بند اول خم شده و گیر کرده با بسم الله و صلوات اونو صاف کرد و گریه ام بند اومد . عجیب و دردناک بود .       *پست راه و رسم عاشقی مورخ 19 اردیبهشت ...
20 شهريور 1392

حرکتهای یازده ماهگی

از اول این ماه تا الان این کارها رو میکنم:   گوشی تلفن را بر میدارم و میگذارم در گوشم     بازی داکی موشه را بلد شدم و کلمه داکی را میگم     با دستم میزنم به لبهام و صدا در میارم   آ آ آ آ     ...
19 شهريور 1392

با زبان اشاره

قبلا گفته بودم که یک زبون اختراعی دارم مخصوص خودم که بیشتر حرفهامو به دیگران حالی میکنم . حالا غیر از اون زبان اشاره و به عبارتی زبان بدنم هم قوی شده .  تو بغل مامان بودم و داشت آروم میزد پشتم . بعد فکر کرد شاید خسته ام کنه ،دیگه نزد و با انگشت پشتمو ماساژ داد . اما من هنوز دلم همون اولی رو میخواست . برای همین آروم آروم زدم سر شونه اش یعنی ادامه بده .
8 شهريور 1392

گزارش سفر به شمال

عصر چهارشنبه من ، ثمین و مامانم به همراه مادر و پدر و خاله به همراه دایی و زن دایی به راه افتادیم . مقصد ما بندر انزلی بود. هرچند قرار بود صبح حرکت کنیم اما چون وضعیت مرخصی بابا مسعود معلوم نبود تا عصر صبر کردیم بلکه بتواند همراهیمان کند.اما نشد و نتوانست و برای اولین بار مامانم با دختر هاش و بدون همسرش به مسافرت رفت. برای نماز و شام در قزوین توقف کردیم و بالاخره نیمه های شب در حالی که باران می بارید به انزلی رسیدیم.قرار بود در ویلای دوست دایی اقامت داشته باشیم . صبح من و محمدصادق پسر داییم اولین کسانی بودیک که بیدار شدیم و مامانم به خاطر من و پدر به خاطر محمد صادق مجبور شدند همان صبح زود بیدار شوند. بعد از اینکه صبحانه ما را...
3 شهريور 1392

بازی کلاغ پر

تازه از شمال برگشته بودیم و هنوز خسته راه بودیم ، برای اینکه سرگرم بشم و نق نزنم مامان باهام کلاغ پر بازی کرد و منم به محض اینکه دیدم یاد گرفتم و با انگشتای کوچیکم تکرارش کردم .  این شد که بیشتر از اینکه من بازی کنم تا سرم گرم بشه مامان به این بازی علاقمند شد. ...
3 شهريور 1392

اش دندونی

بالاخره پنجشنبه 92/5/24  اولین مروارید ما هم پوسته صدف را شکافت و خودنمایی کرد.به مناسبت این اتفاق فرخنده امشب{سه شنبه} مجلس جشنی با حضور مادر،پدر،خاله،دایی و زن دایی برگزار شد و از مهمانان با اش دندونی پذیرایی شد. در حاشیه این مراسم چندین ظرف اش هم بین همسایگان مجتمع توزیع و پخش گردید. ضمنا ما فردا برای چند روز به شمال سفر خواهیم کرد.     ...
29 مرداد 1392

ق مثل قاشق،بشقاب

بهم میگن: آخه جقله آخه نخودچی آخه فنقل تو قاشق و بشقاب میخوای چکار؟ بفرما این قاشق اینم بشقاب ، حالا میتونی خودت با قاشقت از تو بشقابت غذا برداری ؟ نه آخه تو قد این حرفایی؟ ولی چکار میشه کرد؟من هم قاشق و بشقاب میخوام، هم با پررویی تمام سعی میکنم این شکلی غذا بخورم .  بماند که من اهل غذا خوردن نیستم .  اصل همون قاشق بشقابه. ...
25 مرداد 1392

درشتی و نرمی

امروز صبح مامانم رو نازی کردم و چقدر این نوازش با این دستای کوچکم شیرین بود .  عصرش اما ثمین را زدم . با همین دستای کوچک شیرینم .  هیچکدومش رو بهم یاد ندادن . خودم بروز دادم . وچقدر هم متفاوت . یکی جاذبه و یکی دافعه  به این میگن یک اعتدال رفتاری مناسب . 
23 مرداد 1392