یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

شب به یاد ماندنی

امروز عیده. عید فطر. این عید بر همه روزه داران بخصوص بابا مسعود عزیزم مبارک باشه  که این یک ماه رو با وجود گرمای طاقت فرسای مردادماه و کار زیاد روزه گرفت و تازه عصرها هم که خسته و گرسنه و تشنه از سرکار بر میگشت خونه ، من و ثمین و مامان و میبرد پارک تا دلمون وا بشه . توی پارک هم همش منو با کالسکه میچرخوند و گاهی میبرد تو زمین بازی تا بچه هارو ببینم . شبهایی شده بود که اذان را گفته بودن و ما هنوز تو پارک بودیم و بابا با آب یا چیز مختصری روزه اش را افطار میکرد تا ما حسابی بازی کنیم و بعد برگردیم خونه . و همه اینها یک معنی بیشتر نداره :اینکه بابام یکی از بنده های خوب خداست یکی از همونایی که اطاعت از پروردگارشون و رضایت خانواده شون رو بر اس...
17 مرداد 1392

برگیسویت ای جان کمترزن شانه ..

اگه دیدید یک نینی که نُه ماه و سه روز بیشتر سن نداره ، شونه و برسشو برداشته گذاشته به سرش فیگور شونه کردن موهاشو گرفته ، شک نکنین که یک دختره، از حالا داره تمرین میکنه خوشگل کنه .         ...
11 مرداد 1392

یادگیری ها درماه نهم

الان دیگه فرق موسیقی رو با دیگر صداها و اینکه با موسیقی میشه رقصید رو قشنگ میفهمم. برای همین تو برنامه "اکادمی" تا یک نفر شروع به اجرا میکنه ، دیگه کاری ندارم ریتم داره یا نه ، باهاش میرقصم . یعنی میدونم این اهنگه و آهنگ هم مال رقصه.   توی کتابهای روانشناسی کودک میگن :نینیها از سن  18 ماهگی میتونن کتابهاشونو خودشون ورق بزنن . اونم دوسه تا ورق با هم . اما من کتابمو دست میگیرم و یکی یکی با انگشتای کوچولوم ورق میزنم در حالی که نُه ماه  بیشتر ندارم.   امروز در یک حرکت غافلگیرانه بلوزم را ازتنم در اوردم . گزارشها حاکیست هنوز دلیل یا دلایل اینکار معلوم نگردیده است . با انتشار این خبر موج...
7 مرداد 1392

بازی جدید

بازی جدید امروز من و مامانم اینجوری بود که من با روروکم می دویدم ، مامانم چهار دست و پا دنبالم می کرد . من از دستش فرار میکردم اون میگرفت حالا که چی؟ فقط برای اینکه من غش غش  بخندم.
24 تير 1392

غلت کامل

دیگه از آن دختر خوبی که آروم می خوابید رو تخت تا مامان عوضش کن خبری نیست دیگه تعویض پوشک داستانی شده برای خودش. چون یادگرفتم که بغلتم و روی تشک تعویض هم می غلتم و کار حسابی برا مامانم سخت شده دایی مهدی هم خونه ماست . هی منو میذاره رو تخت تا براش غلت بزنم ریز ریز و با مزه . 
21 تير 1392

شروع ماه رمضان

ماه رمضان دو روزه که شروع شده و به همین مناسبت نمایشگاه قرآن هم برگزار هست ، ما هم عصر رفتیم نمایشگاه . مامان افطار و آماده کرده بود تا اونجا بخوریم. توی محصولات قرانی چیزی مناسب من پیدا نکردکه بخره . اما ثمین در مسابقاتشون شرکت کرد و برنده شد و جایزه گرفت.         اینم یک قران چوبی نفیس ...
20 تير 1392

پارک بانوان

بعدازظهر امروز با دوستان اینترنتی ام در پارک بهشت مادران قرار داشتیم. وقتی بهشت بودیم همبازی بودیم اما از وقتی زمینی شدیم همدیگر را ندیدیم.برای اولین بار از وقتی که همه مون به دنیا اومدیم داشتم می دیدمشون ، خیلی هیجان داشت از دنیای مجازی پریدن به دنیای واقعی. مامانم یک لباس خوشگل که از خیایان بهار خریده بود بهم پوشوند و یک تل بسیارزیبا که خودش برام درست کرده بود سرم گذاشت و پرنسس خانومشو برداشت و به دیدن دوستاش برد. ازدوستام  محمدآیین،شاینا،امیرپارسا،طراوت،آریا،نیکی،آرین،محمدپارسا،الینا و آران آمده بودند.وقتی همه جمع شدند و سلام و احوالپرسی و معرفی ها تمام شد لشکر کالسکه سواران وارد پارک شدند. همه آدمها به ما با تعجب نگاه می...
16 تير 1392

سفرنامه تصویری اصفهان

مسافرت ما به اصفهان سه هفته طول کشید . از 23 خرداد تا 14 تیر . این مدت خونه مادر اینا بودیم ولی جاهای دیگه هم مهمون شدیم . مثلا خونه عمه مهدیه ، باغ بابا بزرگ، خونه دایی محمد باقر ، خونه خاله اعظم و خونه دوست مامان خانم جوشقانی .    یک روز هم پدر همه خانواده رو بردن  به یک رستوران سنتی توی میدون نقش جهان. و چون خیلی خوش گذشت باز یک روز عصر گروه خانمها {مادر و مامانم و خاله و ثمین و من } دوباره رفتیم میدون نقش جهان که هم گردش کنیم، هم ثمین از بازار صنایع دستی برای دوستاش سوغاتی بخره .  بعضی روزها هم مامان منو با کالسکه ام میبرد بیرون توی پارک نزدیک خونه مادر اینا بگردونه که حوصله ام باز بشه .   ...
14 تير 1392

در سوگ نازنین

فردا مراسم سالگرد خانم جون عزیزه که یکسال پیش رفتن پیش خدا و همه مارو خیلی خیلی غصه دار کردن.ما امروز اومدیم اصفهان برای مراسم فردا . تقریبا یک ماهی میشد که مادر اینارو ندیده بودیم یعنی اینکه من هنوز از شیرین کاریهام رونمایی نکرده بودم . دیگ تصورش راحته که وقتی نانای نای و رقص و دس دسیم و دیدن، ازین همه هنر رنگ و وارنگ چیزی نمونده بود غش کنن مخصوصا مادر وخاله . شاید هم بین اینهمه غصه و غم یک چیزی یا کسی لازم بود که دل همه رو شاد کنه.           مادرنوشت:خانم جون ،مادر مادر بودن . یک مادربزرگ جوون که سی و سه سال بیشتر با هم فاصله سنی نداشتیم و خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و در حالی ازپیش ما رفتن...
23 خرداد 1392