شب به یاد ماندنی
امروز عیده. عید فطر. این عید بر همه روزه داران بخصوص بابا مسعود عزیزم مبارک باشه که این یک ماه رو با وجود گرمای طاقت فرسای مردادماه و کار زیاد روزه گرفت و تازه عصرها هم که خسته و گرسنه و تشنه از سرکار بر میگشت خونه ، من و ثمین و مامان و میبرد پارک تا دلمون وا بشه . توی پارک هم همش منو با کالسکه میچرخوند و گاهی میبرد تو زمین بازی تا بچه هارو ببینم . شبهایی شده بود که اذان را گفته بودن و ما هنوز تو پارک بودیم و بابا با آب یا چیز مختصری روزه اش را افطار میکرد تا ما حسابی بازی کنیم و بعد برگردیم خونه . و همه اینها یک معنی بیشتر نداره :اینکه بابام یکی از بنده های خوب خداست یکی از همونایی که اطاعت از پروردگارشون و رضایت خانواده شون رو بر اس...