اغاز سال یک هزار و سیصد و نود سه هجری شمسی
شکوفه کوچک چشمانش را گشود . نگاهی به اطراف کرد . همه در خواب بودند . درختان ، گلها ، دیگر شکوفه ها . سفرشان طولانی بود اما رسیده بودند و حالا وقت شکفتن بود . باید کاری میکرد . باید کسی را خبر میکرد .ولی چه کسی را ؟ افتاب؟ اب؟ نسیم؟ شکوفه فکری کرد . او را یافت . کسی را که هم روشنایی و گرمی افتاب بود و هم مایه حیات مثل اب و هم نرم و لطیف چون نسیم هم سبز و خرم مانند بهار . اصلا او خودش بهار بود با همه فروزانی افتاب و گوارایی اب و دل انگیزی نسیم . خبر به او رسید که شکوفه منتظر است . که شکوفه ها منتظرند . که باید بیاید تا بهار شود . و او امد . ناگهان عطر جان بخشی روزگار را فرا گرفت .&nbs...