یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

بای بای پوشک

امروز اولین روز خشکی من بود    از صبح مامان و بابا فرشها رو جمع کردن گذاشتن یک گوشه ، و اماده باش کامل تو خونمون اعلام شد.  بعد بابا رفت و کلی جایزه {در حد 30 هزار تومن} به اضافه کلی خوراکی های رنگ و وارنگ مثل بستنی و پاستیل و ... برام خرید تا بعد هربار ج.ی.ش کردنِ تو دستشویی بهم بدن .  رنگ انگشتی و لگن  و کتابِ مامان بیا جیش دارم هم از قبل خریده بودن تا امروز استفاده بشه .  اولین بار که رفتیم هیچ کاری نکردم. یک ربعی معطلش کردم . کتاب خوندیم ، بازی کردیم . بعدش مامان چند دقیقه رفت بیرون ایستاد که من راحت باشم شاید کارمو بکنم . اما تا اومد دید من دمپایی هارو انداختم تو کاسه توالت و کف پاهام ...
30 بهمن 1393

اولین کلاس من

ا ولین کلاسی که ثبت نام شدم ،کلاس خلاقیت مادر و کودکه . من و مامانم با هم توی این کلاس شرکت کردیم . شروعش تاریخ 23/10/93 بود . این ترم 10 جلسه طول کشید و دیروز 26/11/93 آخرین جلسه اش برگزار شد.    اول یک مروری میکنم بر کلیاتش و بعد شرح اتفاقات هرجلسه رو در ادامه مطلب میگم :   اسم مربیمون خاله سانازه . من همون روز اسمشو یاد گرفتم و بهش علاقمند شدم . خیلی بیشتر، از خاله ساناز خوشم اومد تا از همکلاسیهام . وقتی داشتم تلفنی برای خاله زینب از کلاس تعریف میکردم ، یهویی زبونم نچرخید و بجای خاله ساناز گفتم خاله ناناز . این دیگه سوژه شد و همه هی میپرسیدن اسم خاله کلاس چیه تا من جواب بدم خاله ناناز.  &nbs...
27 بهمن 1393

زن ،مرد،دختر

سکانس اول: ساعت 4 نیمه شب ، داخلی  زن از خواب میپرد . میرود آشپزخانه و آبی میخورد . برمی گردد به تخت و یادش می اید فردا تولد دخترش است . یادش نرفته بوده اما شب قبلش مهمان داشته اند و از دیروز حسابی مشغول بوده ،برای همین کاری که میخواسته انجام بدهد یادش رفته . ساعت 1/5 خوابیده و هنوز خسته است دلش میخواهد باز هم بخوابد اما نمیشود. بهترین فرصت همین حالاست . بلند میشود و پاورچین به اتاق دخترش میرود . دنبال دفترچه یادداشت کوچک فانتزی اش می گردد که چشمان دختر باز میشود . کمی هم میترسد.می پرسد: مامان چی شده؟ مادر میگوید :چیزی نیست بخواب اومدم یک چیزی بردارم . می داند خوابش سنگین تر از این حرفهاست.  برمی گردد روی تخت و می نش...
17 بهمن 1393

پا به پای خاطرات

دبستانی که بودیم و هنوز خیلی از هم مدرسه ای هامون بعذ از دستشویی دستاشون رو نمی شستن چه برسه که از صابون هم استفاده کنن ، مامان به ما مایع می دادن تا دستامونو بشوییم .   وقتی خیلی از بچه ها تو مدرسه رنگشون می پرید یا ضعف میکردن و به مربی بهداشت می گفتن صبحانه نخوردیم، تو خونه ما صبحانه یک وعده غذایی کامل و اجباری ! بود . برنامه سلام صبح به خیر از رادیو با صدای بلند پخش میشد و سفره پهن بود و همه حاضر. شیر تازه که موقع جوشاندن یک سانت رویه بسته بود و هر روز یک نفر باید معجون داغ شیر و زرده تخم مرغ را سر میکشید.   وقتی دستهای بسیاری از دوستامون از سوز سرمای زمستونای سالهای دهه شصت کِبِره می بست و ترک میخورد ، من و خوا...
16 بهمن 1393

باقلوا

ـــ سر میزیم . مامان و بابا و ثمین دارن با هم صحبت میکنن ، انگار نه انگار که منم هستم . یهو با صدای بلند میگم :   بچه ها بچه ها گوش کنین یک چیزی بگم...   ـــ توی کتابم تدی نزدیک بود که با اسکوترش تامی رو زیر بگیره    دستمو لوله میکنم میذارم روی چونه ام {مثل مامان بزرگها} و میگم وای خدا رحم کرد   صبح از خواب پاشدم از اتاق اومدم بیرون ، مامانم میاد جلو میگه بیا بغلم   میگم صبرکن بعد یکی دو قدم میرم عقب و بعدش مثل تو فیلمها میدوم میام بغلش   توی یک کتاب دیگه ام عکس یک نینی دختره که داره بازی میکنه    میگم مَصادقه {محمدصادق} مامانم میگه و...
1 بهمن 1393
1