یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

چرچیل

هیچی بابا این مامانم هم زیادی شلوغش میکنه با این تیتیر زدنش چرچیل !!!!!!!!!!!!! خب حالا من یک سیاستی به خرج دادم نه دیگه در اون حد! مامانم برام غذا اورد منم نخوردم طبق معمول. غذا را گذاشت روی میز و رفت . من رفتم بشقابو برداشتم بیارم که از دستم افتاد و همه غذاها پخش شد . در یک آن خودم هم فهمیدم چه کاری کردم . اخمهای مامان و ثمین هم قوز بالا قوز بود . منم فورا به طرف پشت سر برگشتم و قاشق رو که تو دستم مونده بود به طرف هوا گرفتم و بلند صدا زدم : صادق بیا صادق بیا  که یعنی صادق بیا بخور یعنی من میخواستم به صادق غذا بدم که حواسشونو پرت کنم . و این دقیقا کاریه که خودشون میکنن . هروقت میخوان حواسمو پرت کنن و بهم غذا بدن روشونو م...
31 ارديبهشت 1393

فعالیت های فرهنگی2

در نوزده ماهگی تونستم یک کتاب رو کامل بخونم اسم کتابم توپولو  هست و اشکال مختلفی داره مامان اسم هرشکلی که میگفت را بلافاصله تکرار میکردم اینم گزارش تصویریش   از همه واژه ها قشنگ تر خرگوشه که میگم ارگوش و مامانم برام غش میکنه ...
27 ارديبهشت 1393

روزگردش بچه

یکی بود یکی نبود غیر از خدا  هیشکی نبود  یک روز عصر جمعه ما با مادر و خاله رفتیم باغ موزه هنر و موزه دکتر حسابی . موزه دکتر حسابی تعطیل بود و فقط باغ موزه هنر را دیدیم . البته هنرنمایی های من دیدنی تر بود تا موزه . خاله ازشون خواست تا ما دو تا رو تنها بذارن و برن بگردن اما بلایی سرش آوردم که  تو خواب هم ندیده بود . آخه فکر میکرد من همون عطرین تو خونه ام که حرف خالشو  گوش میده و دردسر نداره . اما برعکس شد من سرمو زیر انداختم و رفتم یک طرفی و در واقع خاله مجبور شدراه بیفته دنبالم . بلندی ، سرازیری ، حوض آب و.... مهم نبود .میخواستم از روی همه این موانع رد بشم . خاله باید دنبالم م...
26 ارديبهشت 1393

اعداد من

قبلا بلد شده بودم از عدد 1 تا 5 را بشمارم . توی بازی و به مرور یاد گرفته بودم . امروز تا عدد 10 را یکجا بهم یاد دادن و منم یاد گرفتم.
26 ارديبهشت 1393

افعال من

فعلهایی که توی حرفام خیلی به کار میبرم اینا هستن بشینم  ترسید  =ترسیدم نمیخوام نمیاد نکن ببینم بده بده  =بگیر بذار بخون برَصیم  =برقصیم بپر  =بپرم نمیدم ...
25 ارديبهشت 1393

اعتراضی که به خشونت منجر شد

از بس موقع اب خوردن به سرفه می افتم ، یکبار هم که نپره گلوم، خودم الکی ادای سرفه کردن و در میارم . امروز مامان  تا دید باز الکی سرفه کردم گفت :الکی سرفه نکن مامان جون تو که سرفه نیفتادی! من که دیدم داییم ایستاده داره مارو تماشا میکنه به مامان اعتراض کردم که چرا اینو میگی ؟و بازم به سرفه های الکیم ادامه دادم . دوباره مامان گفت بهت میگم سرفه الکی نکن . من که جلوی دایی مهدی حسابی ضایع شده بودم این بار یک چک زدم تو صورت مامانم که: اولا منو ضایع نکنه دوما مانع جلب توجه کردن من نشه سوما اعتراض ساده منو جدی بگیره تا کتک نخوره ...
23 ارديبهشت 1393

دِ نکن دیگه

فامیلهای ادم بیان خونت چند وقتی هم باشه ندیده باشنت، تو هم هی شیرین زبونی کنی ، هی هر صدایی میشنوی بپرسی چی شد؟ یکهو در بیای بگی بسنی (بستنی) میخوام ، پاتو بدی مادرت بگی میخاره بخارون، داییت اذیتت کنه با لحن قشنگی که هم اعتراض داره هم خواهش بگی دایی دِ نکن دیگه ............ خوب میخوای چکار کنن ؟ غش نکنن برات؟ محکم نگیرنت ؟ نبوسنت؟ فشارت ندن؟ یک کلام  نخورنت ؟ شیرینی دیگه ! چکار کنن طفلیها ؟!! ...
22 ارديبهشت 1393

این دیگه ازاون حرفا بود

خوب مادر من چرا ناراحت میشی؟ ناراحت شدن نداره که ! مگه این شعرهارو برای من نمیخونی ؟ مگه نمیخوای من خوشحال بشم؟مگه وقتی یک توپ دارم قلقلیه رو برام میخونی باهات همراهی نمیکنم ؟ تازه نصفه میخونی من باید کاملش کنم .نمیکنی یک بیتشو تا اخر بخونی .هی میگی: یک توپ دارم ـــــــ من باید بگم گِلگِلیه سرخ و سفید و ــــــــ من بگم آبیه می زنم زمین ــــــــــ اوا میره نمیدونی تاـــــــــــــ کجا من این توپوـــــــــــ نَ آشتم مشقامو خوب نوشتم بابام به من عیدی داد یک توپ ـــــــــــ گِلگِلی دااااااد ببین پس شعر دوست دارم . اما نه هر شعری . حالا جوجه طلایی و عروسک قشنگ من و ... باز یک چیزی . اما خد...
22 ارديبهشت 1393