یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

شیرین زبونی های جدید4

این مدت که دور و برم شلوغ بود خیلی حرف زدنم زیاد شد. خیلی کلمات رو خودم گفتم و خیلیهاشو بعد از یکبار تکرار کردم که باعث تعجب و ابراز محبت فراوان دوستان شد و اما حرفهای تازه: بادوم =بادوم حاد آقا =حاج آقا مسود =مسعود نَیمه =نعیمه پیسته =پسته بچی =بچه بگل =بغل دادِق =صادق مدی =مهدی پدر =پدر هادی =هادی پیشی =پیشی عطین =عطرین   اسم بابا و مامان عزیزم واژه هایی بودن که در 2 روز متفاوت گفتم اما، اما ....هر دو تا کلمه را فقط بعد از یکبار تلفظ کردم . پدر گفتن بگو مسعود و من همون بار اول گفتم مسود که س هم بیشتر شبیه ش ادا کردم و نعیمه هم که اسم سختیه ب...
3 ارديبهشت 1393

در سوگ نازنین

فردا مراسم سالگرد خانم جون عزیزه که یکسال پیش رفتن پیش خدا و همه مارو خیلی خیلی غصه دار کردن.ما امروز اومدیم اصفهان برای مراسم فردا . تقریبا یک ماهی میشد که مادر اینارو ندیده بودیم یعنی اینکه من هنوز از شیرین کاریهام رونمایی نکرده بودم . دیگ تصورش راحته که وقتی نانای نای و رقص و دس دسیم و دیدن، ازین همه هنر رنگ و وارنگ چیزی نمونده بود غش کنن مخصوصا مادر وخاله . شاید هم بین اینهمه غصه و غم یک چیزی یا کسی لازم بود که دل همه رو شاد کنه.           مادرنوشت:خانم جون ،مادر مادر بودن . یک مادربزرگ جوون که سی و سه سال بیشتر با هم فاصله سنی نداشتیم و خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و در حالی ازپیش ما رفتن...
23 خرداد 1392

گذری کوتاه بر تعطیلات

من پنج ماهو پر کردم و همین اول شش ماهگی یک شاهکار زدم  و نشستم به مدت چندثانیه در حالیکه دستام وسط پاهام رو زمین بود منو نشوندن و منم نشستم هورااااااا   بعدش هم ماشین دار شدم یعنی صاحب یک وسیله نقلیه ششدم که ازین به بعد خودم برونمش خودرو نینی ها که معرف حضور هست همون روروک خودمون   یک شب هم در حال رفتن به خونه عمو رسول بودیم برای عید دیدنی تو ماشین هم ساکت بودن منم حوصلم سر رفت و یهو گفتم بابا که جو حسابی عوض شد و همه به سر صدا افتادن :دیدی گفت بابا یک بار دیگه بگو بابا.... منم همینو میخواستم ،دیگه حرف نزدم تا اونا ادامه بدن     شنیده بودیم سیزده نحسه ندیده بودیم که امسال نحسیش ما...
15 فروردين 1392

الفبای من

روزها بعد از اینکه از خوردن شیر صبحانه و تعویض فراغتی حاصل میشه ،اول با خودم و بعد بلند بلند شروع میکنم به حرف زدن که: من این یکی اسباب بازیمو خیلی دوست دارم اما امروز میخوام با این یکی بازی کنم از این اسباب بازی اصلا خوشم نمیاد نگاش هم نمیکنم چقدر هم زشته اصلا ترسناکه وای چقدر لوسترامون خوشگلن چه باحال میشه وقتی چراغاش روشن میشه دلم برای ثمین تنگ شده یعنی از صبح کجاست که من نمیبینمش مامان دیگه حوصلم سر رفت بیا بغلم کن من گشنمه شیر میخوام و................... حتما باورتون نمیشه که یک نوزاد 5 ماهه بتونه حرف بزنه اونم این هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اما من واقعا همه اینه...
23 اسفند 1391

اینم از 4 ماهگیم

  دارم میرم عروسی     من و بابام     ا ولین باری که در وبلاگم کشف حجاب کردم     در ادامه اش     هاپوجون بیا بخورمت     عطرین عطرین.................بله بله       خواب 4 ماهگیم       پاهای کوشولوم         معروف شدم هورا ...
15 اسفند 1391

اسامی و القاب

دایی مهدی که اصفهان بود ،قبل از رفتن به مشهد یک شب اومد خونمون ،خیلی هم تعجب کرد که من اینقدر بزرگ شدم ! من مامانمو پیش داییم رو سفید کردم اخه پیش بینی میکرد غریبی کنم اما نکردم .دائیم که دیگه خودمونیه چرا غریبی کنم؟دائیم هرچی عکس داشتم ریخت رو لپ تابش .در طول روز من طبق معمول داشتم برای خودم اواز میخوندم و اغون واغون وسر وصدا میکردم دائیم سرسام گرفت و گفت وای چقدر حرف میزنه !فکر کنم بزرگ بشه ازین خانمای پرحرف بشه !   دائی وقتی از من حرف میزنه بهم میگه طوطو یا میپرسه طوطو چطوره ؟البته این تنها اسم مستعارم نیست ثمین یک لیست ازین اسمارو جمع اوری کرده  شناسنامه ام میگه:عطرین خاله میگه :نقلی(به محمد صادق میگه فندقی)...
27 بهمن 1391

باز هم من و اسباب بازی

در راستای علاقه وافر من به اسباب بازی ،یک شب من وثمین مثل دوتا دختر خوب موندیم خونه تا مامان و بابام برن و برام اسباب بازی بخرن.مامان جونم دم رفتن داشت یواشکی به باباجونم میگفت:تازه یکی دوسال بود از خیابون بهار رفتن راحت شده بودیما دوباره شروع شد     اونها که رفتن من وثمین یک کمی با هم بازی کردیم بعد من خسته شدم و خوابیدم .وقتی بیدار شدم گشنه ام شده بود شیری هم که مامان تو شیشه دوشیده بود دوست نداشتم بخورم.ثمین جون هم خلاقانه و با اعتماد به نفس بالا ،فورا دست به کار شد و اب قندو درست کرد و بست به نافم .خواهر جون خودمه دیگه      به عنوان جایزه که دختر خوبی بودم و خواهرمو اذیت نکردم ،بابا برام ...
12 ارديبهشت 1393

چه خبر از چهار ماهگی 3

روزا که مامانم منو میذاره تو کریر و میره دنبال کاراش من حوصلم خیلی سر میره قبلا هم یک حرکتایی نشون دادم بلکه منو اصلا زمین نذاره و همش بغلش باشم (رجوع کنید دوتا پست قبل) اما خیلی فایده نداشته هر جا از دستش بر بیاد کوتاهی نمیکنه منو گذاشته و دویده طرف اشپزخونه منم دیدم هر چی خانمی میکنم وصدام در نمیاد بدتره انگار . یک روز که همینطور واسه خودش رفته بود و خیلی طولش داد و نیومد دیگه دست از دلم برداشتم و صداش کردم .اولش نفهمید با اون دارم حرف میزنم فکر کرد همین اغون واغون همیشگیمه. اومد پیشم و یک سر زد و رفت تا رفت دوباره شروع کردم اومد یک نگا کرد بهم زودی ساکت شدم .باز رفت باز من صداش کردم.اومد ساکت شدم .اونجا بود که فهمید بله من دارم صداش ...
23 بهمن 1391

چه خبر از چهار ماهگی 2

                                                 قصه نی نی و اسباب بازی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود . یک مامانی بود که یک نی نی داشت به اسم عطرین، یک روز از روزای خدا (که اتفاقا ایام الله هم بود) مامان قصه ما که رفته بود برای عطرین  تی تیش بیاره ، چشمش به اسباب بازی موزیکال افتاد . مامانش تصمیم گرفت که اونو برای دخترش بیاره ببینه چیکار میکنه . نی نی کوچولوی قصه ما که تا اون روز چینن چیزی ندیده بود اولش فقط تعجب کر...
22 بهمن 1391

چه خبر از چهار ماهگی 1

من همچنان با کریر درگیرم . یک روز صبح مامانمو با یک صحنه جالب بشدت غافلگیر کردم . انقدر وول خوردم تا کم کم از کریر اومدم بیرون و فقط گردنم روی لبه پائینی کریر باقی مونده بود بقیه تنم افتاده بود پائین .فکر میکنین عکس العمل مامانم چی بود ؟ تشویقم کرد که خودم تنهایی اینهمه کار کردم؟نه اشتباهه . عکس العملش یک چیزایی بود تو مایه غش و ضعف!!!!!!!!!!!!!!!!!!!                                  خوب از برنامه صبحم که اجرا کردم که خوششون نیومد . شب جور دیگه ای غافلگیرشون کردم . بابا همینطور...
17 بهمن 1391