یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خانه تکانیمان تمام شده است خداراشکر    حالا نوبت تکاندن چیزهای دیگر است   یکی از ان مهم هایش    خانه تکانی دلهاست    اما جای دیگری هم هست که باید رفت و روب شود    اول باید سر و سامانش داد    مرتبش کرد ، اضافه ها را دور ریخت ، تمیزش کرد   و بعد صفایش داد قشنگش کرد تزیینش کرد    و ان خانه مجازی مان است    وبلاگمان و در کنارش حافظه لب تاب و فایل عکسها و ......   ما هم خانه تکانی کردیم    عکسهایی که با گوشی گرفته بودیم و هنوز نرفته بودند داخل پوشه های مربوطه ، فرست...
26 اسفند 1393

لباس عید 2

بلوزی که خریدیم ، تو خونه به ضرب بازی و ..... پوشیدم و خداراشکر اندازه ام بود . بنابراین مامان تصمیم گرفت که فرداش بره و از روی همین بلوز و البته اندازه هام که با متر گرفته بود برام خرید کنه .    هوای به شدت سرد و باریدن برف هم اون روز صبح نتونست مامانو منصرف کنه و بابا با تعجب ازین همه اراده مامان و گفتن این جمله که اولویتهای زندگیت معلومه چیه {ما بچه ها} ، موند خونه که منو نگه داره . شومیزی که مامانم نشون کرده بود سایزم نبود و باز مامان تمام بهارو از اول گشت شاید مثلشو پیدا کنه که نکرد . بنابراین مجبور شد که یک بلوز دیگه بخره که با کفشام ست شه و البته یک جوراب شلواری .    و برای تکمیل خریدهاش رفت به جمه...
25 اسفند 1393

لباس عید

قصه لباس پوشیدن ما که یادتون هست . به سختی و گریه و ناراحتی . هم پوشیدن و هم در آوردن . حالا فکر کنین شب عیده و موقع خرید لباس و بازار پرو کردن هم داغ . اونوقت با وجود چنین اخلاقی در وجود ما چطوری این معادله حل میشه؟   اصلا حل نمیشه . چون مامان از یکی دو هفته قبل سعی کرد با گفتن قصه مورچه که با مامانش و باباش میره خرید ، روی من کار فرهنگی انجام بده و منو آماده کنه . اما در طی چند باری که منو بردن خرید موفق نشدن . یکبار هم چند تا شلوار و بلوز و دامن و سویی شرت ، بدون پرو و به شرط پس دادن خریدن که تو خونه به هزار مکافات و زحمت تنم کردن و بازم نشد یعنی یکیش بزرگ بود و یکیش کوچیک . فقط دوتا شلوارها اندازم بود و بقیه رو پس دادن. باب...
24 اسفند 1393

!!!!!!!!!!!!!!

آخر شب بود . موقع خواب. رفته بودم  توی تخت اما هنوز بازی میکردم . هاپو بزرگه رو بغل کرده بودم و باهاش بازی میکردم . بابا گفت بده به من و بخواب دبگه . و من در جواب گفتم :نمیشه به شما اعتماد کنیم.   و شاخهای بابا جان بود که به نزدیکیهای اسمان هفتم رسید ........... ...
9 اسفند 1393

سازمحکم

ثمین ساز میزد. مآمان باهاش میخوند و من فقط نگاه میکردم . دیدم انگار اینجوری نمیشه .عروسکمو بغل کردم و رو به ثمین داد زدم که : ساز محکم نزن ، بچم سرش درد میگیره....
8 اسفند 1393

عکس

دوستان گفته بودم که عطرین خانم دوربینو خراب کرده و یک دویست تومنی خرج رو دستمون گذاشته و ازون بدتر اینکه عکس گرفتن تعطیل شده اما چون نظرات زیادی داشتیم که میخواستن عطرینو ببینن چند تا از عکسهای قبلشو که جامونده میذارم یک تیر و دو نشان     کلیسای وانک اصفهان ابان ماه امسال     داخل کلیسا       همان روز تازه اب زاینده رود و باز کرده بودن رفتیم به اب خوشامد گفتیم     پل خواجو ...
7 اسفند 1393

تذکر اخلاقی

دیشب که در حال به روز کردن "پست بای بای پوشک "بودم عطرین اومد و مثل همیشه خواست که روی پام بشینه . به دنبالش هم میخواست تایپ هم بکنه . بهش گفتم نه صبر کن من بنویسم تو گوش کن بعد نوبت توئه.    همونطور که مینوشتم بلند بلند هم براش میخوندم تا حواسش پرت بشه و نخواد بزنه روی صفحه کلید . داشتم مینوشتم:شب دوم هم یکبار 6 صبح بیدار شدم................... و تا اخر این قسمتو نوشتم و براش خوندم .که یهو بهم گفت مامان؟ گفتم بله ، گفت مامان خیلی کار بدی کردی که اینو گفتی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!و بعدش هم از روی پام اومد پایین و رفت من و بابا اینجوری شدیم   ...
3 اسفند 1393

بای بای پوشک

امروز اولین روز خشکی من بود    از صبح مامان و بابا فرشها رو جمع کردن گذاشتن یک گوشه ، و اماده باش کامل تو خونمون اعلام شد.  بعد بابا رفت و کلی جایزه {در حد 30 هزار تومن} به اضافه کلی خوراکی های رنگ و وارنگ مثل بستنی و پاستیل و ... برام خرید تا بعد هربار ج.ی.ش کردنِ تو دستشویی بهم بدن .  رنگ انگشتی و لگن  و کتابِ مامان بیا جیش دارم هم از قبل خریده بودن تا امروز استفاده بشه .  اولین بار که رفتیم هیچ کاری نکردم. یک ربعی معطلش کردم . کتاب خوندیم ، بازی کردیم . بعدش مامان چند دقیقه رفت بیرون ایستاد که من راحت باشم شاید کارمو بکنم . اما تا اومد دید من دمپایی هارو انداختم تو کاسه توالت و کف پاهام ...
30 بهمن 1393