تلخ اما واقعی قسمت اول
ای ن قصه روزهایی پراز درده . روزهایی پر از غصه . اندوهی که بنظر میرسید تمام ناشدنی باشه. بیشتر وقتها دلم نمیاد خاطر عزیزت رو با نوشتن این حرفها مکدر کنم . اما گاهی چاره ای نیست . باید بنویسم تا بعدها خودم وقتی خوندم یادم بیاد چه نعمتهایی خدا به ما داده و یادم نره باید لحظه به لحظه شکر گذار باشم و تو هم باید بخونی تا بدونی که چه زحمتهایی پات کشیده شده و اطرافیانت چقدر دوستت دارن . ماجرا از همون مریضی سرما خوردگیت شروع شد . سرما خوردی و دارو هم نمیخوردی اما وضعیتت نگران کننده نبود . تا اون عصر پنجشنبه که بابا اومد و گفت یکی از اقوام دعوت کرده بریم دماوند باغشون . به بابا گفتم که تو مریضی و اونجا هم نمیدونیم از لحاظ وسایل گ...