یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

اولین ها در شش ماهگی 3

خب، به فضل و لطف الهی امروز تونستم با روروک یک تکونی به خودم بدم . تا قبل از این همش مینشستم توش و هرچی مامان یا ثمین بهم اصرار میکردن ،جلوی روم ورجه وورجه میکردن ،شکلک در می اوردن ،از جام جُم نمیخوردم . بربر نگاشون میکردم انگار که نه انگار . اما امروز دیگه تصمیم گرفتم دل این بنده های خدا را شاد کنم و خیالشون را راحت . بنابراین با سلام و صلوات یک مسیری را دنده عقب گرفتم و رفتم و چه بسیار مورد تشویق و تمجید اهالی خونه قرار گرفتم .  
25 فروردين 1392

زنگ انشا

موضوع انشا:درباره یکی از اعضای خانواده خود یک انشا بنویسید                                                       به نام خدا   موضوع انشای من درباره خواهرم است. اسم خواهرم ثمین است .من خواهرم را خیلی دوست دارم . ثمین هم مرا به شدت دوست دارد. از وقتی که ثمین پیش دبستانی بود تا وقتی که به کلاس پنجم رفت دلش یک خواهر یا برادر میخواسته است.من هم وقتی که از بهشت توی دل ...
25 فروردين 1392

دَدَ مثل چهچه

امروز مثل یک بلبل از صبح چهچه میزدم  دَدَدَدَدَ دَدَدَدَدَ این محتوای همه حرفایی بوده که از صبح علی الطلوع تا اخر شب زدم .از صبح تو خونه یکسره گفتم دَدَ تا ظهر شد همین طور گفتم دَدَ تا عصر شد انقدر گفتم دَدَ تا شب شد بعد رفتیم منزل همسایه مون عید دیدنی اونجا هم ادامه دادم و گفتم دَدَ که خانم همسایه مون حسابی تعجب کرد و پرسید میگه دَدَ ؟ خب البته من منظوری از اینهمه دَدَ گفتن ندارم فقط میخوام زبونم راه بیفته (الان زبونم داره چهار دست و پا میره )     پی نوشت:تازه تو مهمونی هم کلی خندیدم ،هم کلی برای گلهاشون که قرمز بود از خودم ذوق در وَکردم کلا خانواده ام را رو سفید کردم با اینهمه هنری که از خودم بروز...
16 مهر 1392

اولین ها در شش ماهگی 2

این اولین در زندگی من خیلی اولین هست . خیلی خیلی اولین هست .خیلی اولین خوبی هست . خیلی خیلی اولین خیلی خوبی هست . (خ و ل تون قاطی پاتی شد اعصابتون به هم ریخت ؟ ) بگذارید جور دیگه بگم این مرحله توی زندگی هر بنی بشری پیشرفت مهم و قابل توجهی محسوب میشه و جای بسی افتخار کردن و بالیدن به خود را داره . بازم نفهمیدید چی را میگم ؟ کاری که من امروز کزدم یکی از حساس ترین و اساسی ترین مراحل رشد یک کودکه که باید اتفاق بیفته بله درسته دست بزنین هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من امروز برای اولین باردر سن پنج ماه و نیمگی نشستم ...
22 فروردين 1392

اعتراض

خاله جونی یک حرف قشنگی میزنه . میگه عطرین درسته که حرف نمیزنه اما با زبان بدن و زبان اشاره و لحنش همه چی میگه و حالی میکنه چی میخواد ،چی نمیخواد ،خوشش اومده ،نیومده.حتی اعتراض هم که میکنه ادم میفهمه . یک نمونه اش این : مامان یک پلاستیک و پارچه گذاشته که بعد از شستشو منو رو پلاستیکه میخوابونه و خشکم میکنه . امروز که داشت خشکم میکرد منم مثل همیشه شروع کردم به کشیدن پلاستیک و صداشو در اوردن و بعد هم به فکرم رسید مزه اش کنم .که این مامان بی رحم از دستم کشید و نگذاشت . منم قبل از اینکه توضیح بده که عزیزم این تمیزه پاکه اما پلاستیکه شیمیاییه ،بلافاصله در جا اعتراض کردم اونم چه اعتراضی بی کلام اما با نفوذ.... ...
20 فروردين 1392

اولین ها در شش ماهگی 1

18 فروردین برای من در عرصه خورد و خوراک روز مهمی محسوب میشه چون در این روز بود که مامان اولین فرنی منو رسما درست کرد و به خوردم داد. منم دستشو کوتاه نکردم و خوردم اما این شروع خوب ادامه اش چندان دل انگیز نبود .نمیشد هرروز من تو رودر بایستی مامان بمونم و فرنی بخورم که ،برای همین دقیقا از 6 روز بعدش مخالفتم رو با غذا خوردن علنی کردم و فرنی را نخوردم . از طرفی از اون اب خورشتهایی که با انگشت مامان میچشم هم نمیشه گذشت ولی اونم همش یک ذره اس و غذا حساب نمیشه . دلم برای مامان میسوزه طفلکی !همه چی را که نمیتونه به من بده مثل شیر و بادوم و ...چون حساسیت دارم. همین فرنی سر و ساده را هم که من پس میزنم .اونم ازین ارزومنداس که نینی بشینه و تند تند ...
18 فروردين 1392

گذری کوتاه بر تعطیلات

من پنج ماهو پر کردم و همین اول شش ماهگی یک شاهکار زدم  و نشستم به مدت چندثانیه در حالیکه دستام وسط پاهام رو زمین بود منو نشوندن و منم نشستم هورااااااا   بعدش هم ماشین دار شدم یعنی صاحب یک وسیله نقلیه ششدم که ازین به بعد خودم برونمش خودرو نینی ها که معرف حضور هست همون روروک خودمون   یک شب هم در حال رفتن به خونه عمو رسول بودیم برای عید دیدنی تو ماشین هم ساکت بودن منم حوصلم سر رفت و یهو گفتم بابا که جو حسابی عوض شد و همه به سر صدا افتادن :دیدی گفت بابا یک بار دیگه بگو بابا.... منم همینو میخواستم ،دیگه حرف نزدم تا اونا ادامه بدن     شنیده بودیم سیزده نحسه ندیده بودیم که امسال نحسیش ما...
15 فروردين 1392

5 ما هگیهای من

          پارچه و پستونک معروف           من و ثمین و شاینا     اولین هفت سین من       اسباب بازیهایی که همیشه دم دستن :پاهام           من و محمد صادق       دوتایی داریم عیدیهامونو میخوریم       ...
8 فروردين 1392

یک قرار ملاقات

از همون وقتی که ما هنوز قدم به این دنیا نگذاشته بودیم تا همین روزها همه در مورد این دیدار و ملاقات حرف میزدن . پیش بینی اینکه چطور ملاقاتی باشه و طرفین چه عکس العملی در مقابل هم نشون بدن . بالاخره انتظارها به پایان رسید و دیدار ما صورت گرفت . بله من و محمد صادق ،پسر دائیم ،همدیگه رو خونه مادر ملاقات کردیم .همون طور که قبلا هم گفتم محمد صادق دو ماه و نیم از من بزرگتره و اولین بار وقتی من شش روزه بودم دیدمش که خیلی هم به من پز داد چون که خیلی تپل تر و با مزه تر از یک نی نی پنج روزه به نظر میرسید . هرچند منم بدی نبودم اما اون زمان اون خیلی از من جلوتر زده بود. ولی همون روز یواشکی در گوشش گفتم باشه حالا نوبت توئه اما به زودی میبینمت *  ...
5 فروردين 1392

خواستگار!

اقا این عید عجب چیز خوبیه . چقدر دوست دارم عید را .اصلا میخوام به مامان بگم همش عید باشه ازین به بعد. هفت سین ، تیتیش های نو ،هرروز ددر،کلی عیدی واز همه مهمتر یک خواستگار ،درسته یک خواستگار که تو اولین مهمونی عید برام پیدا شد     جالب شد نه ؟پس ادامه مطلب را بخون تا جریان خواستگارم را برات تعریف کنم اولین مهمونی ناهار خونه اقاجون بودیم . عصر هم فامیل دور و نزدیک اومدن عید دیدنی بخصوص که امسال اولین عیدی بود که خانم جون نبودن . منم مثل یک خانم تو بغل مامان نشستم و غریبی هم نکردم .اقا منصور یکی از فامیلها که خود مامانم هم چند سالی بود ندیده بودشون داشتن میگفتن که خیلی وقته برای پسرشون دارن میرن خواستگاری . اخه عروس میخواس...
2 فروردين 1392