خانواده،بستگان ودوستانم راشناختم
ده روز اول زندگیم پر از ادمای مختلف و پراز هیجان بود در بیمارستان من بودم و مامان وخاله اعظم که خاله مامانم هستن (البته بخت باهامون یار بود چون من جند روزی زودتر بدنیا اومدم وخواست خدا بود که خاله اونشب تهران باشن)داشتم میگفتم خاله جون به من لباس پوشاندن،شیر خشک دادن که زردی نگیرم ،منو خوابوندن وکارای بووووووووووووووووووووق تازه کلی هم به مامانم کمک کردن از شیردادن به من تا نشستن و برخاستن و ابمیوه و غذا خوردن بعد از ظهرش هم خواهرم به همراه بابا مسعود به دیدنم اومدن اسم خواهرم ثمین هستش همونطور که میبینین اسمامون هم وزن هستش وخیلی به هم میاد .خیلی هم منو دوست داره وفتی تو دل مامانی بودم همش می اومد منو میبوسید وباهام حرف میزد اوا...