یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

خانواده،بستگان ودوستانم راشناختم

ده روز اول زندگیم پر از ادمای مختلف و پراز هیجان بود در بیمارستان من بودم و مامان وخاله اعظم که خاله مامانم هستن (البته بخت باهامون یار بود چون من جند روزی زودتر بدنیا اومدم وخواست خدا بود که خاله اونشب تهران باشن)داشتم میگفتم خاله جون به من لباس پوشاندن،شیر خشک دادن که زردی نگیرم ،منو خوابوندن وکارای بووووووووووووووووووووق تازه کلی هم به مامانم کمک کردن از شیردادن به من تا نشستن و برخاستن و ابمیوه و غذا خوردن بعد از ظهرش هم خواهرم به همراه بابا مسعود به دیدنم اومدن اسم خواهرم ثمین هستش همونطور که میبینین اسمامون هم وزن هستش وخیلی به هم میاد .خیلی هم منو دوست داره وفتی تو دل مامانی بودم همش می اومد منو میبوسید وباهام حرف میزد اوا...
21 آذر 1391

لحظه شکفتن...

الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر این اوای ملکوتی اولین صداییه که من شنیدم وقتی که ساعت  هشت صبح روز هشتم از ماه هشتم سال نودو یک توی بیمارستان بقیت الله تهران به دنیا اومدم. دکتر که منو گذاشت تو بغل مامان ،اون اولش خندید وگفت عزیزدلم عزیزدلم اما نمیدونم چرا بعد زد زیر گریه ومنو به خودش چسبوند. دورو برم خیلی شلوغ بود همه می رفتند ومی امدند ومن با چشمان بازوکنجکاو نگاهشون میکردم. قبل ازاینکه مامانم یک دل سیر منو ببینه بردنم بخش نوزادان و خانم دکتر که فهمید رفت وسفارش کرد و یک پرستار مهربون دوباره منو اورد پیش مامان و گفت چون خیلی نازه اوردمش ها... دکتر که دید مامان ما احساساتیه برای اینکه حال و هواش عوض بشه پر...
20 آذر 1391