یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

دِ نکن دیگه

فامیلهای ادم بیان خونت چند وقتی هم باشه ندیده باشنت، تو هم هی شیرین زبونی کنی ، هی هر صدایی میشنوی بپرسی چی شد؟ یکهو در بیای بگی بسنی (بستنی) میخوام ، پاتو بدی مادرت بگی میخاره بخارون، داییت اذیتت کنه با لحن قشنگی که هم اعتراض داره هم خواهش بگی دایی دِ نکن دیگه ............ خوب میخوای چکار کنن ؟ غش نکنن برات؟ محکم نگیرنت ؟ نبوسنت؟ فشارت ندن؟ یک کلام  نخورنت ؟ شیرینی دیگه ! چکار کنن طفلیها ؟!! ...
22 ارديبهشت 1393

این دیگه ازاون حرفا بود

خوب مادر من چرا ناراحت میشی؟ ناراحت شدن نداره که ! مگه این شعرهارو برای من نمیخونی ؟ مگه نمیخوای من خوشحال بشم؟مگه وقتی یک توپ دارم قلقلیه رو برام میخونی باهات همراهی نمیکنم ؟ تازه نصفه میخونی من باید کاملش کنم .نمیکنی یک بیتشو تا اخر بخونی .هی میگی: یک توپ دارم ـــــــ من باید بگم گِلگِلیه سرخ و سفید و ــــــــ من بگم آبیه می زنم زمین ــــــــــ اوا میره نمیدونی تاـــــــــــــ کجا من این توپوـــــــــــ نَ آشتم مشقامو خوب نوشتم بابام به من عیدی داد یک توپ ـــــــــــ گِلگِلی دااااااد ببین پس شعر دوست دارم . اما نه هر شعری . حالا جوجه طلایی و عروسک قشنگ من و ... باز یک چیزی . اما خد...
22 ارديبهشت 1393

دوستت دارم

اگه حال و هوای کسی که دوستش دارین خرابه و به شما محل نمیذاره و هرچی صداش میزنین نگاهتون هم نمیکنه ، بهش بگین دوووسِت دارم اونوقت ببینین جطور میپره بغلتون میکنه . باور کنین . من خودم اینو رو ثمین امتحان کردم جواب داد اساسی!
22 ارديبهشت 1393

چلید=کلید

خودم میدونم کلید مال باز کردن قفله . تازه بلدم کلیدو تو قفل کنم و بچرخونم . چه فرقی میکنه چه کلیدی باشه .کلید دفتر خاطرات هم خوبه دیگه نه؟
22 ارديبهشت 1393

کتاب خوانی

هی میگن برا بچه کتاب بخونین......... اسم کتاب شعرهای منو مامان بوده . اینهمه راجع به مامان حرف زده ، من چی فهمیدم تاب بازی ! یک صفحه اش تصویر مامانه بوده که نینی رو برده تاب بازی من دیگه کوتاه نیومدم. همون صفحه رو محکم گرفتم نذاشتم ورق بزنه و یک بند گفتم سورسوره . اینقدری که مامان به بابا زنگ زده بیا دخترتو ببر پارک . اونم از خوش شانسی نزدیک خونه بوده فقط رسیده ، دست و صورتشو شسته منو برده پارک اینم از عواقب کتاب خوانی       ...
22 ارديبهشت 1393

گل قالی

من گلهارو میشناسم و دوست دارم . مینشینم کنار باغچه و بهشون نگاه میکنم . دست میکشم روشون و میگم ناسی و نازشون میکنم . اما مامانم همه گلهارو نمیشناسه .چون ازش پرسیدم چیه؟ و انگشتمو گذاشتم روی زمین. مامانم گفت فرشه . باز پرسیدم چیه و مامانم هنوز میگفت فرشه . اما من بهش یاد دادم فرش نیست . گفتم نه گله  . گل فرش هم اگه باشه بازم یک جور گله . اینو خودم فهمیدم اما نمیدونم از کجا؟     ...
21 ارديبهشت 1393

شیرین زبونی های جدید6

سلام =سلام کیتاب =کتاب سچاب =سنجاب سورسوره =سرسره ثمین =ثمین مامان جون =مامان جون باباجون =باباجون بیشین =بشینم پاشو =پاشو بسه =بسه   و با یک کلمه خیلی قشنگ مامان و ثمینو فرستادم فضا .ازم پرسیدن کجا بریم گفتم پارک . گفتن چی سوار شی؟گفتم تاب .گفتن دیگه چی ؟گفتم سورسوره. چون بار اولم بود میگفتم سرسره خیلی ذوق کردن اما یادشون رفت یک چیزو بگن . همون کلمه ای که همیشه اینطور موافع میگن و من با ذکاوتی که دارم فهمیدم مال همچین وقتیه . که من خودم گفتم " ماشالا " که دیگه اینها چکار کردن.............   ...
18 ارديبهشت 1393

یادآوریهای شگفت آور

خیلی وقت پیش ، قبل عید ، سر خیابونمون یک هاپو دیدم کنار صاحبش ایستاده بود . یک هاپوی سفید خیلی بزرگ با چشمهای ابی. بابا ماشینو نگه داشت و شیشه رو داد پایین تا من بهتر ببینمش . تازگی تا میرسیم سر خیابون میپرسم هاپو؟؟؟؟؟؟/ سراغشو میگیرم . بعد از اینهمه وقت یاد مونده اینجا یک هاپو دیدم.     به مناسبت روز مادر ، تو برنامه خاله شادونه جشن بود و استودیو پر از بادکنک بود . یکی از بادکنکها دست خاله شادونه بود و باهاش ور میرفت . منم دلم خواست و هی به مامان گفتم توپ ،توپ اخرش مامان از اشپزخونه اومد بیرون ببینه من چرا یهو هوس توپ کردم . اما وقتی چشمش به تلوزیون افتاد تازه قضیه رو گرفت . رفت و برام یک بادکنک باد کرد داد دستم ....
15 ارديبهشت 1393

کابوسی به نام .....

اخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش بالاخره این کابوس تموم شد و همه مون راحت شدیم . نمیدونین کدوم کابوس؟ کابوس واکسن زدن دیگه .واقعا خیلی مزخرفه . مامان بنده خدا که از یک هفته قبل واکسن زدن من استرس داشت تا روز موعود بعدش هم نگران تب کردن و ..  از اون طرف هم بی حالی یا بد حالی من و .. ، اما شکر خدا دیروز اخریشو زدیم و دیگه تموم شد .ولی عجب واکسنی بود ها . هم دست و هم پا و هم قطره . وای وای وای وای .از بس گریه کردم زنگ زدن به مادر تا حواسم پرت بشه اما من که یادم نمیرفت پشت تلفن هق هق میکردم و به زبون خودم تعریف میکردم . اخرش رفتیم شهر کتاب و با خریدن چند تا کتاب و بازی فکری دیگه یادم رفت . اونجا هم که این متصدی هاش عاشقم شدن...
9 ارديبهشت 1393