یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

عصای موسی

صدای در که می اید ، به دو میروی سمت درو فریادخوشحالی که" بابا اومد ". در را که می گشایی میپرسی " میخوای کفشاتو من بیارم تو؟" و انوقت اولین حباب در قلبم میترکد.                                                             شب به نیمه رسیده ، ثمین خواب است و تو هنوز به دنبال موضوع جدیدی برای بیدار ماندن میگردی.  حواسم نیست که ناگهان میبینم رفته ای سراغ ثمین . هجوم می آورم سمتتان ، مبادا بیدارش کنی .....که مبینم داری صورتش را میبوسی و در گوشش نجوا میکنی &...
25 دی 1393

تکرارتاریخ

اعصاب منو خورد نکن عه !   این دیالوگ حدود 12 سال پیش توسط ثمین هم ادا شده بود و دقیقا هم با همین کلمات و ترتیب ،و من هم دیشب با گفتنش نشون دادم راهَش ادامه دارد...........   مامان نوشت: ثمین وقتی میخواستم پوشکش کنم اینو گفت و عطرین وقتی میخواستم بهش دارو بدم واقعا که!!!!!!!!!!!
21 دی 1393

گل و بلبل

قصه گل و بلبل قصه یک دختر و پسره که همه جا به دنبال هم بودن . می دویدن و بازی می کردن و به همه جا سرک میکشیدن .    پسرک قصه ما که از کنجکاوی روی پا بند نبود و هیچ جا از دستش در امان نبود رفت سر کمد اتاقی که مادرش و عمه اش توی همون اتاق بودن . دخترک هم اومد و کنارش نشست. پسرک از ته کمد جعبه ای رو بیرون کشید و از توش یک بسته رو درآورد و درشو باز کرد. از محتویات اون بسته یکیشو داد به دخترک ،و یکیشو خودش برداشت .    اما اون نمی دونست که این بار شیطنتش خیلی خطرناکه . تا اینکه ناگهان دستش به سوزش افتاد . گریه کنون مادرشو صدا کرد  . مادرش رو برگردوند و دید دست پسرکوچولو داره خون میاد . اونم نه یک جا که سه ج...
12 دی 1393

ماستمالیسیون

یک مدتی نبودیم علتش هم چیز خاصی نبود فقط با اجازتون ما کیبورد لبتاپ رو ماست مالی کرده بودیم در حد کاهگل مالی . یک لایه ماست غلیظ رو جوری به کل صفحه کلید کشیدیم که هیچ دکمه ای پیدا نباشه . و بدین ترتیب کلا از حیزِ انتفاع  ساقطش کردیم . الان با یک کیبورد بی سیم در خدمتون هستیم و کلی حرف ناگفته جامونده...........
10 دی 1393

صبحانه با طعم عطرین

صبح زودتر از مامان از اتاقم اومدم بیرون . تا مامان از اتاقش اومد بیرون با یک لحن قشنگ و کشدار گفتم سلام صبح به خیر . بعد میز صبحانه را چید و باز رفت آشپزخونه که من گفتم به به چه صبحانه ای ! مامان پرسیدبچه ها چای میخورین ؟ من زودتر با ناز و ادا گفتم نه مرسی  چای نمیخوام . پنیر رو گذاشته بودم جلوم و داشتم خالی میخوردم . ثمین اومد برداره که بهش گفتم مال عطرینه دست نزن دعوا میکنه .   مامان دیگه گیج شده ، نمیدونه منو باید بخوره یا صبحانه رو ؟                   ...
27 آذر 1393

جملات قصار

با ناراحتی میام پیش بابا و میگم بخبختی شده بخبختی! {بدبختی} بابا میپرسه مگه چی شده ؟ میگم ثمین گوشی رو ازم گرفت!!!!!!!!!!!!!!   مامان قطره بینی میریزه میگم بسه . وقتی تو صورتش میبینم هنوز منصرف نشده و انگار بازم قراره بریزه میگم کافیه . شاید اینطوری بهتر حالیش بشه.    از مامان ارسلان میپرسم اسمت چیه؟ میگه اسمم خاله اس دیگه . میگم نه اسمت چیه ؟ میگه فریبا . بعد موقع خداحافظی دم در ، با ناز و ادا میگم شب به خیر فریبا هم زمان دو تا زن ضعف میکنن برام .   همینطور که دارم کیک میخورم ، خورده هاشو میریزم . مامان تذکر میده بهم . منم میگم برو پی کارت بابا!   مامان خوابیده آخ...
24 آذر 1393

آره نه بله

این مکالمه روزی چند صد بار بین من و خواهرم جریان داره  ثمین: عطرین جان خوبی؟ عطرین :آره  ثمین: آره نه بله عطرین: بله ثمین:خوب امروز خوش گذشت؟ عطرین: آره  ثمین: آره نه بله عطرین: بله  ثمین: میخوای برات کارتون بذارم؟ عطرین: آره ثمین: آره نه بله عطرین: بله ثمین: ............... عطرین:.............. ثمین: آره نه بله عطرین : بله  ثمین:................ عطرین: ............ ثمین:آره نه بله عطرین:بله .................. ..................   ثمین با جدیت و تلاش خستگی ناپذیر داره...
18 آذر 1393

دریا

لگو هامو ریختم وسط اتاق بعد پا شدم پاچه های شلوارمو کشیدم بالا گرفتم تو دستم،و روی لگوها راه میرم  و رو به مامان میگم اومدم دریا !!!!!!!!!!!!!   دلیل تعجب مامانم اینه که من تابستون یک بار دریا رو دیدم و یاد اوری هم درکار نبوده . این حرکت مخصوص وارد شدن به اب رو از کجا اوردم معلوم نیس. ...
15 آذر 1393

ترفندهای مامانم

زجرآورترین چیزهای زندگی من ایناس:   لباس پوشیدن لباس در آوردن ازحمام بیرون اومدن سشوارکشیدن   *وقتی میخواهیم ازخونه بریم بیرون نمیخوام لباسهامو بپوشم . وقتی برمیگردیم نمیخوام لباسهامو در بیارم .    *اما همینطور که ملاحظه می کنید سه تا از اون زجر اورها یعنی بیرون اومدنم از حمام ، پوشیدن لباس و سشوار کشیدن یوقتایی یک جا جمع میشن که طاقت و نفس همه رو میبُره.    *حالا ترفندهای مامانم برای حل و فصل این موضوع :    قایم کردن صابون در لحظات آخر که جلوی چشمم نباشه دادن دوش تلفنی به من برای بدور آخر آب بازی و اعلام بیرون رفتن  قول جایزه برای ...
14 آذر 1393