یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

گزارش سفر به شمال

1392/6/3 2:42
نویسنده :
1,135 بازدید
اشتراک گذاری

عصر چهارشنبه من ، ثمین و مامانم به همراه مادر و پدر و خاله به همراه دایی و زن دایی به راه افتادیم . مقصد ما بندر انزلی بود.

هرچند قرار بود صبح حرکت کنیم اما چون وضعیت مرخصی بابا مسعود معلوم نبود تا عصر صبر کردیم بلکه بتواند همراهیمان کند.اما نشد و نتوانست و برای اولین بار مامانم با دختر هاش و بدون همسرش به مسافرت رفت.

برای نماز و شام در قزوین توقف کردیم و بالاخره نیمه های شب در حالی که باران می بارید به انزلی رسیدیم.قرار بود در ویلای دوست دایی اقامت داشته باشیم .

صبح من و محمدصادق پسر داییم اولین کسانی بودیک که بیدار شدیم و مامانم به خاطر من و پدر به خاطر محمد صادق مجبور شدند همان صبح زود بیدار شوند. بعد از اینکه صبحانه ما را دادند پدر با پارچه ملافه تاب درست کردن تا ما را ساکت و خوشحال نگه دارند.از انجا که وسایل لازم را نداشتند با یک بند باریک ان راوصل کردند .اول محمد صادق نشست و کمی هم من .بعد به فکر این دو بزرگوار رسید که دوتایی بنشینیم . اما تا نشستیم طنابها کش امد و تاب ما به گل نشست . پدر کلی به ان ور رفتند تا طنابش اندازه شود و دوباره ما را نشاندند . مامانم هم مشغول فیلمبرداری بود .هنوز تاب اول به دوم نرسیده طناب پاره شد و ما دو تا نینی با ک.و.ن به زمین خوردیم و صدای گریه هر دو مان هم زمان به هوا رفت . البته چون باسن هایمان جلیقه نجات داشتند خیلی طوریمان نشد و زیاد گریه نکردیم . بیشتر ترسیده بودیم . این فیلم بعدا به شدت مورد استقبال و خوشحالی همسفرانمان شد بخصوص دایی که با هر بار دیدن ان از خنده پس می افتاد.

روز اول به کنار دریا رفتیم . هوا بارانی و سرد بود و من خوشم نیامد و با بد اخلاقی نگذاشتم مامان اولین عکسهای مرا کنار دریا بگیرد . بر عکس من محمد صادق بود که در اب هم رفت و لباسهایش هم خیس شد .

شب که شد باران بند امد و همگی برای گشتن و خوردن شام بیرون رفتیم . بازار منطقه ازاد مهمترین گزینه برای دیدن بود . در انجا پدر و دایی از خانمها جدا شدند که به ساحل بروند و ما دو تا را هم با خودشان بردند . چون کالسکه من توی ویلا بود هردو یمان را با هم نشاندند پسردایی جلو و من عقب . اما من هیچ جا را نمیدیدم فقط کله پسرانه او در دیدرسم بود .برای همین شروع کردم به هل دادنش با پا و از پشت هی بهش سیخونک زدم .دایی به پدر گفت میترسم انقدر هلش بده بچم بیفته پایین . پدر گفتند نه نترس همچین زوری نداره اما جاشون و عوض کنیم پسرت نجات پیدا کنه . و به این ترتیب من اومدم جلو و با خیال راحت نشستم .روز بعد هوا بسیار مطبوع شد نه از گرمای کلافه کننده خبری بود نه از باران . معتدل و خنک اماده بیرون رفتن و گردش . اما خانمهای گروه یعنی مامانم خواهرم خاله ام و زن دایی رفتن به خرید را به گردش ترجیح دادند .نینی ها را هم کله کردن برای مادر و پدر و 4 تایی رفتند.

صبحها مادر سفره صبحانه را در ایوان می انداختند و در فضای دلپذیری صبحانه میخوردیم . ترکیبی بود از هوای ازاد و تمیز و جمع یاران و موسیقی لطیفی چون نازنین مریم . من در اغوش مادر و محمد در اغوش پدر . هرچه میگفتند میکردیم مثلا دست بزن یا نانای کن یا موش بشو که دو تایی باهم انجامش میدادیم .

بیرون که میرفتیم من فقط مامان را ترجیح می دادم اما پسر دایی بیشتر وقتها بغل پدر بود . کلا پسر پدر بود تا پسر مامان باباش . گاهی خاله به زور و ترفند مرا بغل میکرد و از مامانم دور میکرد تا یک کم نفس بکشد .

یک شب هم همه به مسجد رفتند و ما دوتا پیش مامانم ماندیم . محمد صادق شیطون بلا اولین کاری که کرد رساندن خودش به اشپزخانه به قصد رفتن سر گاز و قابلمه غذا بود . با اینکه ورودی اشپزخانه را صندلی گذاشته بودن که نتواند برود اما داشت تقلا میکرد از لابلای انها رد شود . مامانم دید اینطوری نمیشود . کداممان را بگیرد ؟مرا از روروک گذاشت بیرون و او را نشاند که خیلی هم مقاومت کرد . اینطوری نمیتوانست وارد اشپزخانه شود و کارهای خطرناک کند . منهم که خانم وار کنار مامانم نشسته بودم .

در مسیر بازگشت هنگام توقف برای صبحانه پدر تعدادی شیر و ابمیوه کوچک سن ایچ گرفتند . وقتی دایی و خانمش دیدند من با نی بلدم بخورم خیلی تعجب کردند (به هر حال من دو ماه و نیم از محمد صادق کوچکترم)مامانم گفت نگران نباشید الان بهش یاد میدم . بعد گفت عمه منو نگا کن و خودش یک نی گذاشت دهنش و لبهاشو غنچه کرد و ابمیوه را کشید بالا ،محمد کمی نگاه کرد و بعد همون کار را تکرار کرد و نوشیدن با نی را یاد گرقت و همه ابمیوه را تا تهش خورد کاری که من هیچوقت نکردم .

 

و این بود انشای من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)