گزارش سفر به شمال
عصر چهارشنبه من ، ثمین و مامانم به همراه مادر و پدر و خاله به همراه دایی و زن دایی به راه افتادیم . مقصد ما بندر انزلی بود.
هرچند قرار بود صبح حرکت کنیم اما چون وضعیت مرخصی بابا مسعود معلوم نبود تا عصر صبر کردیم بلکه بتواند همراهیمان کند.اما نشد و نتوانست و برای اولین بار مامانم با دختر هاش و بدون همسرش به مسافرت رفت.
برای نماز و شام در قزوین توقف کردیم و بالاخره نیمه های شب در حالی که باران می بارید به انزلی رسیدیم.قرار بود در ویلای دوست دایی اقامت داشته باشیم .
صبح من و محمدصادق پسر داییم اولین کسانی بودیک که بیدار شدیم و مامانم به خاطر من و پدر به خاطر محمد صادق مجبور شدند همان صبح زود بیدار شوند. بعد از اینکه صبحانه ما را دادند پدر با پارچه ملافه تاب درست کردن تا ما را ساکت و خوشحال نگه دارند.از انجا که وسایل لازم را نداشتند با یک بند باریک ان راوصل کردند .اول محمد صادق نشست و کمی هم من .بعد به فکر این دو بزرگوار رسید که دوتایی بنشینیم . اما تا نشستیم طنابها کش امد و تاب ما به گل نشست . پدر کلی به ان ور رفتند تا طنابش اندازه شود و دوباره ما را نشاندند . مامانم هم مشغول فیلمبرداری بود .هنوز تاب اول به دوم نرسیده طناب پاره شد و ما دو تا نینی با ک.و.ن به زمین خوردیم و صدای گریه هر دو مان هم زمان به هوا رفت . البته چون باسن هایمان جلیقه نجات داشتند خیلی طوریمان نشد و زیاد گریه نکردیم . بیشتر ترسیده بودیم . این فیلم بعدا به شدت مورد استقبال و خوشحالی همسفرانمان شد بخصوص دایی که با هر بار دیدن ان از خنده پس می افتاد.
روز اول به کنار دریا رفتیم . هوا بارانی و سرد بود و من خوشم نیامد و با بد اخلاقی نگذاشتم مامان اولین عکسهای مرا کنار دریا بگیرد . بر عکس من محمد صادق بود که در اب هم رفت و لباسهایش هم خیس شد .
شب که شد باران بند امد و همگی برای گشتن و خوردن شام بیرون رفتیم . بازار منطقه ازاد مهمترین گزینه برای دیدن بود . در انجا پدر و دایی از خانمها جدا شدند که به ساحل بروند و ما دو تا را هم با خودشان بردند . چون کالسکه من توی ویلا بود هردو یمان را با هم نشاندند پسردایی جلو و من عقب . اما من هیچ جا را نمیدیدم فقط کله پسرانه او در دیدرسم بود .برای همین شروع کردم به هل دادنش با پا و از پشت هی بهش سیخونک زدم .دایی به پدر گفت میترسم انقدر هلش بده بچم بیفته پایین . پدر گفتند نه نترس همچین زوری نداره اما جاشون و عوض کنیم پسرت نجات پیدا کنه . و به این ترتیب من اومدم جلو و با خیال راحت نشستم .روز بعد هوا بسیار مطبوع شد نه از گرمای کلافه کننده خبری بود نه از باران . معتدل و خنک اماده بیرون رفتن و گردش . اما خانمهای گروه یعنی مامانم خواهرم خاله ام و زن دایی رفتن به خرید را به گردش ترجیح دادند .نینی ها را هم کله کردن برای مادر و پدر و 4 تایی رفتند.
صبحها مادر سفره صبحانه را در ایوان می انداختند و در فضای دلپذیری صبحانه میخوردیم . ترکیبی بود از هوای ازاد و تمیز و جمع یاران و موسیقی لطیفی چون نازنین مریم . من در اغوش مادر و محمد در اغوش پدر . هرچه میگفتند میکردیم مثلا دست بزن یا نانای کن یا موش بشو که دو تایی باهم انجامش میدادیم .
بیرون که میرفتیم من فقط مامان را ترجیح می دادم اما پسر دایی بیشتر وقتها بغل پدر بود . کلا پسر پدر بود تا پسر مامان باباش . گاهی خاله به زور و ترفند مرا بغل میکرد و از مامانم دور میکرد تا یک کم نفس بکشد .
یک شب هم همه به مسجد رفتند و ما دوتا پیش مامانم ماندیم . محمد صادق شیطون بلا اولین کاری که کرد رساندن خودش به اشپزخانه به قصد رفتن سر گاز و قابلمه غذا بود . با اینکه ورودی اشپزخانه را صندلی گذاشته بودن که نتواند برود اما داشت تقلا میکرد از لابلای انها رد شود . مامانم دید اینطوری نمیشود . کداممان را بگیرد ؟مرا از روروک گذاشت بیرون و او را نشاند که خیلی هم مقاومت کرد . اینطوری نمیتوانست وارد اشپزخانه شود و کارهای خطرناک کند . منهم که خانم وار کنار مامانم نشسته بودم .
در مسیر بازگشت هنگام توقف برای صبحانه پدر تعدادی شیر و ابمیوه کوچک سن ایچ گرفتند . وقتی دایی و خانمش دیدند من با نی بلدم بخورم خیلی تعجب کردند (به هر حال من دو ماه و نیم از محمد صادق کوچکترم)مامانم گفت نگران نباشید الان بهش یاد میدم . بعد گفت عمه منو نگا کن و خودش یک نی گذاشت دهنش و لبهاشو غنچه کرد و ابمیوه را کشید بالا ،محمد کمی نگاه کرد و بعد همون کار را تکرار کرد و نوشیدن با نی را یاد گرقت و همه ابمیوه را تا تهش خورد کاری که من هیچوقت نکردم .
و این بود انشای من