روزگردش بچه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود
یک روز عصر جمعه ما با مادر و خاله رفتیم باغ موزه هنر و موزه دکتر حسابی .
موزه دکتر حسابی تعطیل بود و فقط باغ موزه هنر را دیدیم .
البته هنرنمایی های من دیدنی تر بود تا موزه .
خاله ازشون خواست تا ما دو تا رو تنها بذارن و برن بگردن اما بلایی سرش آوردم که تو خواب هم ندیده بود .
آخه فکر میکرد من همون عطرین تو خونه ام که حرف خالشو گوش میده و دردسر نداره .
اما برعکس شد من سرمو زیر انداختم و رفتم یک طرفی و در واقع خاله مجبور شدراه بیفته دنبالم .
بلندی ، سرازیری ، حوض آب و.... مهم نبود .میخواستم از روی همه این موانع رد بشم . خاله باید دنبالم میدوید تا بلایی سرم نیاد
بعدش رفتم یک لبه کوچک پیدا کردم و نشستم و اشاره کردم بهش و گفتم آله بیا که اونم بیاد پیشم بشینه . هرچی میگفت اخه من اینجا جا نمیشم به گوشم نمیرفت. اسباب خنده حاضرین شده بودیم منو خاله.
بالاخره مجبورش کردم بشینه پیشم . اما تا نشست من هوس کردم بلند شم برم .
دیگه حتی دستم هم بهش نمیدادم بگیره یک جورایی ترمز بریده بودم .
کم کم خطرناک شده بود کارهام و خاله مستاصل از کنترل من متوسل شد به مامانم.
مامان و خاله دو تایی دنبالم راه افتاده بودن و اسکورتم میکردن.
زوجهایی که اینطرف و آنطرف نشسته بودن وکم هم نبودن در حالیکه حواسشون کاملا به خودشون جمع بود ،
من که از جلوشون رد میشدم، حواسشون پرت میشدو مدتی ازخلوتشون می اومدن بیرون و جذب شیرین کاریهام میشدن .
اخر دست هم یک پیشی پیدا کردم که دیگه خاله ازین قسمت انصراف داد
منم با مادر و بابا رفتیم پیشش و با پام نازش میکردم. اما باز پررو شدم و میخواستم برم روش بایستم
که دیگه از اونجا کشیدنم بیرون و قصه به سر رسید