یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

روزگردش بچه

1393/2/26 21:31
نویسنده :
283 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود آرام

یک روز عصر جمعه ما با مادر و خاله رفتیم باغ موزه هنر و موزه دکتر حسابی .جشن

موزه دکتر حسابی تعطیل بود و فقط باغ موزه هنر را دیدیم .درسخوان

البته هنرنمایی های من دیدنی تر بود تا موزه .خندونک

خاله ازشون خواست تا ما دو تا رو تنها بذارن و برن بگردن اما بلایی سرش آوردم که تو خواب هم ندیده بود .عینک

آخه فکر میکرد من همون عطرین تو خونه ام که حرف خالشو گوش میده و دردسر نداره .خوشمزه

اما برعکس شد من سرمو زیر انداختم و رفتم یک طرفی و در واقع خاله مجبور شدراه بیفته دنبالم .شاکی

بلندی ، سرازیری ، حوض آب و.... مهم نبود .میخواستم از روی همه این موانع رد بشم . خاله باید دنبالم میدوید تا بلایی سرم نیادتعجب

 بعدش رفتم یک لبه کوچک پیدا کردم و نشستم و اشاره کردم بهش و گفتم آله بیا که اونم بیاد پیشم بشینه . هرچی میگفت اخه من اینجا جا نمیشم به گوشم نمیرفت. اسباب خنده حاضرین شده بودیم منو خالهخجالت.

بالاخره مجبورش کردم بشینه پیشم . اما تا نشست من هوس کردم بلند شم برم .عصبانی

دیگه حتی دستم هم بهش نمیدادم بگیره یک جورایی ترمز بریده بودم .کچل

کم کم خطرناک شده بود کارهام و خاله مستاصل از کنترل من متوسل شد به مامانم.خسته

مامان و خاله دو تایی دنبالم راه افتاده بودن و اسکورتم میکردن.شیطان

 زوجهایی که اینطرف و آنطرف نشسته بودن وکم هم نبودن در حالیکه حواسشون کاملا به خودشون جمع بود ،محبت

من که از جلوشون رد میشدم، حواسشون پرت میشدو مدتی ازخلوتشون می اومدن بیرون و جذب شیرین کاریهام میشدن . چشمک

اخر دست هم یک پیشی پیدا کردم که دیگه خاله ازین قسمت انصراف دادترسو

منم با مادر و بابا رفتیم پیشش و با پام نازش میکردم. اما باز پررو شدم و میخواستم برم روش بایستمراضی

که دیگه از اونجا کشیدنم بیرون و قصه به سر رسیدخطابای بای

پسندها (1)

نظرات (0)