تاریخ تکرارشد
اولین خاطره ای که مامانم از زندگیش داره مربوط به یک سالگیشه . البته تا چند سال پیش نمیدونست اون یک خاطره اس و فکر میکرد یک خوابه و بعد فهمید که خاطره اس . دومین خاطره مامانم مربوط به دو سالگیشه که این یکی رو خیلی خوب و به وضوح به یاد میاره و برای همه تعریف میکنه .
وقتی حدود 2 سالش بوده یک روز داییشو میبینه که رفت طرف زیرزمین. نعیمه کوچولو هم که دایی جون رو خیلی دوست داشته دنبالش راه میفته . اما روی دومین پله زیرزمین کفشهای پاشنه 10 سانتی مادربزرگشو میبینه که همیشه آرزوی پوشیدنشو داشته . و چون کسی اون دوروبر نبوده کفشهارو هم میپوشه و میره از پله ها پایین . تا در زیرزمین بسلامت میرسه اما دم زیرزمین پاش گیر میکنه به چارچوب فلزی و با صورت میخوره زمین و پیشانیش میشکنه . از اینجا به بعد دیگه چیزی به یاد نداره . اما مادر تعریف میکنن که دکتر هرچی صورتشو میشسته نمیتونسته جای شکستگی رو تشخیص بده از بس خون می اومده. به هر حال کلی بخیه میخوره و هنوز هم یادگار این شیطنت روی پیشانیش پیداس.
امروز تاریخ تکرار شد و منم کفشهای پاشنه 10 سانتی مامانمو که ثمین توی خونه میپوشه و میرقصه را برداشتم و پام کردم و رفتم پیش مامانم و این خاطره باز هم برای مامانم زنده شد. اینطور که پیداس علاقه به پوشیدن کفش پاشنه بلند تو خون همه ما جریان داره.