پروانه
صبح اول صبحی رفتم تو آشپزخونه تو دست و پای مامانم . از توی کشو یک بسته دستکش آشپزخونه برداشتم هی به مامان میگم پرمانه مامانم هم میگه آره عزیزم . دوباره من میگم پرمانه اونم حواسش نیست و الکی آره آره میکنه . از بس اصرار میکنم نگاهی به من میکنه و وقتی پرمانه را نشونش میدم تازه دوزاریش میفته . منو بغل میکنه محکم میبوسه و با ذوق میگه بله عزیزم پروانه اس . بعد میپرسه تو ازکجا فهمیدی ؟ و فکر که میکنه یادش میاد که عکس پروانه رو توی کتابم دیدم و الان روی بسته دستکش تشخیص دادم.
آخر شبی مامانم داره یک چیزی مینویسه .وسطش به فکر میره و ته خودکارو میبره دهنش . منم دعواش میکنم که: نخور
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی