یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

خانواده،بستگان ودوستانم راشناختم

1391/9/21 0:53
نویسنده :
921 بازدید
اشتراک گذاری

ده روز اول زندگیم پر از ادمای مختلف و پراز هیجان بود

در بیمارستان من بودم و مامان وخاله اعظم که خاله مامانم هستن (البته بخت باهامون یار بود چون من جند روزی زودتر بدنیا اومدم وخواست خدا بود که خاله اونشب تهران باشن)داشتم میگفتم خاله جون به من لباس پوشاندن،شیر خشک دادن که زردی نگیرم ،منو خوابوندن وکارای بووووووووووووووووووووق تازه کلی هم به مامانم کمک کردن از شیردادن به من تا نشستن و برخاستن و ابمیوه و غذا خوردن

بعد از ظهرش هم خواهرم به همراه بابا مسعود به دیدنم اومدن اسم خواهرم ثمین هستش همونطور که میبینین اسمامون هم وزن هستش وخیلی به هم میاد .خیلی هم منو دوست داره وفتی تو دل مامانی بودم همش می اومد منو میبوسید وباهام حرف میزد اوایلش از دستم ناراحت بود و میگفت چرا قراره اینقدر طولش بدم و همش میگفت زودتر بیا دیگه ،یک عالمه هم برام خرید کرد بیشتر لباسا ووسایلم با سلیقه وسفارش اون بود خلاصه میشه گفت خواهرم تکه .بابا مسعود هم هرچند که صبح برای دیدن من یک شیتیل اساسی به نگهبان دم در داد ومنو دید اما خوب این دفعه ملاقاتش کاملا جنبه رسمی داشت 

ثمین هم اولش با دیدن من چشماش اشکی شد  اونوقت چرا؟ ؟ ؟بعدهم با موبایل و دوربین جدا جدا ازم عکس وفیلم گرفت پیش خودمون بمونه ولی بابا هم با دیدن من و مامان گریه اش گرفت منهم که بدنیا اومدنی گریه کردم خلاصه یک همچین خونواده احساساتی لطیفی هستیم ما...قلب


فرداش اومدیم خونه همون جایی که مامان وبابا این اواخر حسابی برای اماده شدنش تلاش کردن و خسته شدن اخه میخواستن تا قبل از تشریف فرمایی من همه چیزش اماده باشه یکبار از مامان میخوام سر فرصت قصه خونه ومراحل طراحی و دیزاینشو تعریف کنه .

 

 

توی خونه مادر منتظرمون بودن مادر یعنی مامان مامانم که اسمشون الهام هستش و غیراز مهربونی زیاد صدای خیلی لطیفی دارن یک صدای مخملی که وقتی باهام حرف میزنن یاد روزایی می افتم که توی بهشت بودم وفرشته ها برام لالایی میخوندن.

اولین کار رفتن به حمام بود خاله ومامان منو به حمام بردن وشستن ومادر بهم لباس پوشاندن بعد هم استراحت بود وشیرخوردن وکم کم تلفنها شروع شد هم برای تبریک گفتن هم برای مشخص کردن زمان اومدن و دیدار ازمن بالاخره کم کسی که نیستم به من میگن پرنسس عطرین.

 

 

اولین مهمان دوست مامان بود مریم جون ،برای اینکه مامان استراحتش به هم نخوره همون شب سرزده اومد ازم هم یواشکی عکس گرفت وگذاشت تو صفحه فیس بوکش تا جهانیان عطرین خانم را بشناسند.اقای علوی یکی از دوستای خانوادگیمون هم قراربود همین شب اولی بیان .این اقا بااینکه منو ندیده بود اما ازلحظه ای که دنیا اومدم شروع کرد به شعر گفتن درمورد من وچه شعرای قشنگی وبرای مامان وبابا اس ام اس میکرد بای همین خیلی ذوق داشت که موضوع اشعارشو از نزدیک ببینه اما خانمش زنگ زدن و گفتن بعدا که حال مامان خوب شد میان.یکی دوتا از شعرهایی که برام سروده شده اینا هستن

 

                                            

                                          

عطر عطرین چو بپاشید به پاییز دلم                             همه تن جان شدم و شوق بهاری دارم

ای خدا شکرکه ازلطف و عنایات تو من                              بهترین   هدیه  ایام  به   بالین  دارم

اینهم یکی دیگر

یارب از عطر وجودت به دلم عطر فشاندی                         گل زیبای ثمینی به وجودم  بنشاندی

چه کنم باکه بگویم که معطر شده جانم                        عطرعطرین به نسیم سحروشام نشانم

 

                                              

 

صبح پنجشنبه باید ازمایش تیروئید میدادم وای وای که چی بود من هی می دیدم مامان کف پامو ماساژ میده فکر کردم بازیه وداره قلقلکم میده اما وقتی اون چیز نوک تیز فرو رفت کف پام و خونمو گرفتن تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته متفکرالبته مامان تند تند قربون صدقه ام میرفت و دلداریم میدادکه چیزی نیست عزیزم خوب میشی وازین حرفا زود هم اومد توی ماشین بهم شیر داد خوب منم دیگه چیزی نگفتم وگریه نکردم اما عوضش کلی شیر خوردم ومیک های سفت زدم تا تلافیش در بیاد!نیشخند

 

شب عمه افسانه  که تهران زندگی میکنن با دخترعمه ها یعنی سپیده و زهرا ،سعیده وهمسرش امیراقا واشکان پسرش وپسر عمه حمید یه همراه همسرش ریحانه خانم به دیدنم اومدن عمه اینا با دیدن من کلی ذوق کردن مامانم لباسای نویی که همین صبح برام خریده بود تنم کرد (اخه میدونین لباسایی که داشتم سایز صفرشون برام گشاد بود مامان ماهم حساس میگفت باید حتما لباس اندازه تنش باشه و بعد ازمایش رفت یک ست 19 تایی خرید) بله منو گذاشته بود روی تخت خوابشون منم چشمامو بسته بودم که یعنی خوابم امادر اصل گوش میکردم ببینم فامیلها در موردم چی میگن.خانمها همه بالای سرم چمع شده بودن و با ذوق وشوق زیاد بهم نگاه میکردن و ازم تعریف میکردن .باورشون نمیشد من اینقدر خوشگل وناز و کوکولی باشم ؛ توضیح:کوکولی اصطلاحی است در زبان محاوره خانواده مادری ام که در مواقعی که از یک کودک بسیار زیاد خوششان می اید به کار میبرند.من شده بودم مرکز توجه و جسابی دل همه را بردم . بعد از اینکه هیجان عمه و دخترها فرو کش کرد تازه متوجه خونه شدن چون بار اول بود که اینجا می امدن واز  دیزاین خونه هم کیف کردن وهی تعریف کردن وراجع به چیزای مختلفش پرسیدن  خلاصه اینکه ما نفهمیدیم ازما بیشتر خوششون اومد یا خونه؟

 

مهمانان بعدی پدر و دایی مهدی بودن . پدر بابای مامانم و استاد دانشگاه هستن و دایی مهدی هم دایی کوچیکمه که مشهد دانشجوه پدر ودایی هردو از مشهد اومدن چون پدر برای زیارت رفته بودن وقتی پدر رسیدن مامانم هنوز خواب بود و دیدن اولین ذوق کردنهای پدر و از دست داد. واما دایی مهدی که از خیلی وقت پیش منتظر اومدنم بود وخیلی هم دوستم داره اما به روش خودش اون دوس داره نی نی ها را بگیره و بچلونه یا ویبره کنه ساندویچ فلافل درست کنه و...!که مامانم بشدت کنترلش میکرد.پدر توی گوشم اذان گفتند ودرگوش راستم گفتند عطرین ودرگوش چپم گفتند فاطمه.

 

 

شب عید غدیر بود که دایی بزرگم محمد باقر با زن داییم مرضیه خانم و محمد صادق از اصفهان اومدن. محمد صادق پسر داییمه که دو ماه ونیم از من بزرگتره .خیلی هم به خودش مینازه چون هم گردالو وتپلو شده هم بانمک وخوشمزه .وپیش خودش فکر کرده خیلی از من بزرگتره که باید بهش بگم داداش صبر کن یکم یواشتر ما حالا هنوز پنج روزمونه بذار ماهم دوماه ونیمه بشیم بهت میگم با نمک وخوشمزه یعنی چی.تازشم من دخترمو ناز و ادا ودلبریم هم بیشتره حالا برو اونوقت بیا تا روشنت کنمخونه ما شلوغ شده بود بابا ومامان وخواهرجونم از دیدن محمد صادق ذوق میکردن دایی وزن دایی از دیدن عطرین ،پدر و مادر و دایی مهدی برای هردو مون.بعدشم کلی عکس دوتایی گرفتیم.  همون روز عید هم مامان در حالی که قصد داشت منو تعویض کنه به زن دایی گفت خدا کنه امروز عیدی بگیرم ونافش دیگه بیفته وتا لباسمو بالا زد با تعجب دید دعاش مستجاب شده و نافم هم افتاده .دایی و خانمش و پدر یک روز پیشمون موندن و بعد به اصفهان برگشتند اما دایی مهدی موند چون از اول ترمش کلاساشو به موقع رفته بود تا بتونه همچین موقعی بیاد بمونه.

 

 

اقاجون مرتضی به همراه خاله اعظم وپسرشون جواد دوروز بعد مهمان ما شدن.اقاجون پدر بزرگ مامانم هستند که خیلی به نوه ها ونتیجه هاشون علاقه دارن .خانم جون یعنی مادر بزرگ مامانم وقتی من هنوز تو دل مامانی بودم رفتند پیش خدا و مامانم خیلی غصه خورد.افاجون همش نگران من بودن به محض اینکه من یک نق کوچولو میزدم میگفتن گشنه اس زود شیرش بده همش هم می امدن سراغم نکنه بیدار بشم و مامان متوجه نشه .

 

 

بعداز بازگشت اونها به اصفهان فقط دایی  مهدی پیش ما موند تا کمک مادر هم باشه .تا اون روز عصر که قرار بود مامان بزرگ وبابا بزرگ بیان اون هم به مشهد برگشت.

 

 

مامان بزرگ وبابا بزرگ مامان و بابای بابا مسعود هستن که از اصفهان اومدن و بابا و ثمین رفتند و اونها را اوردن خونه.اونا هم از دیدن نوه کوچولوشون خیلی ذوق زده شدن و خیلی ازم خوششون اومد وتعریف کردن.منم فردا صبحش با یک حرکت کمدی اکشن غافلگیرشون کردم.من تو کریرم خوابیده بودم ولی کم کم حوصلم سررفت و خواستم از کریر بیام بیرون ببینم چه خبره؟برای همین در یک حرکت ناگهانی از تو کریر بلند شدم وتا کمر افتادم بیرون. شاهدان عینی یعنی بابا بزرگ ومادر با دیدن این صحنه شوکه شدن وبابابزرگ که من جلوی چشمشون دست به چنین حرکت عجیبی زده بودم پریدن ومنو گرفتن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چون قرار شد مامان بزرگ چند روزی پیش ما بمونن مادر خیالشون راحت شداز اینکه منو مامانم تنها نیستیم وبعد دوازده روز به خونشون برگشتند .اما مامان بزرگ هم نه روز خونه ما بودن چون مامان حالش خوب نبود ونمیشد تنهاش گذاشت.

 

روزدوازدهم از زندگیم برای اولین بار رفتم دکتر ،فکر بد نکنین مریض نبودم رفتم چکاپ، وارد مطب دکتر رهبری منش  که شدیم من خواب بودم ووقتی دکتر منو برای وزن گذاشت روی وزنه فقط بیدار شدم وبا چشمای دکمه ای زل زدم بهش(مامان باباها ارزش اینکارمو درک میکنن)حتی با اینکه منو خوابوند روی تخت وپاموکشید تا قدمو اندازه بگیره ودور سر وبعد هم معاینه گوش وشکم بازم فقط معصومانه نگاش کردم و اصلا گریه نکردم دکتر که خیلی خوشش اومد هی بهم ماشاالله گفت و باهام بازی کرد و موچ کشید .

وزن وقدم عالی بود و دکتر قطره مولتی ویتامین نوشت که از روز پانزدهم بخورم و اجازه داد پستونک هم بخورم چون عقیده داشت نیاز به مکیدن چیزیه غیر از نیاز به شیر خوردن وگرسنگی.این تجویز تاریخی اسباب خوشحالی فراهم کرد برای همه اعضای خانواده؛از طرفی والدین محترم که مطمئن شدن پولشون هدر نرفته وپستونکای رنگ و وارنگ به یک دردی خورده از طرفی خواهر گرامی که سر بلند شده و به همه فخر فروشی میکنه که دیدین من هی پستونک میخریدم کار درستی کردم و سه تا کمه ،کاشکی بیشتر میخریدم.و البته حالا که همه به توافق رسیدن برای پستونک دادن به من ،این منم که ناز میکنم و نمیخورم و هر چی میگذارن تو دهنم هی میدمش اینور اونور دهنم،هی میدمش بیرون ،هی میخوام بالا بیارم تا بالاخره بعد کلی کلنجار دیگه میپذیرم و شروع میکنم به میک زدن خلاصه چکار داری زور میگن دیگه!!!!!!!!

 

واما قطره مولتی ویتامین بهم نساخت و بار اول به محض خوردن فورا برگردوندم. بار دوم با اینکه مامان دوزش را کم کرد هم همینطور ،وبار سوم که با چند روز فاصله و دوز کم و رقیق کردن قطره با شیر بود چنان بالا اوردم که شیر از بینیم هم زد بیرون و باعث ترس وناراحتی مامان شد و رفت قطره را انداخت سطل زباله.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ترمه
19 خرداد 92 9:07
ای جیگر شما برم من که این قدر ، احساسات اطرافیانت رو درک میکنی



فدات بشم عزیزم مرسی از لطفت و وقتی که برای خوندن پستای طولانی میذاری