باقلوا
ـــ سر میزیم . مامان و بابا و ثمین دارن با هم صحبت میکنن ، انگار نه انگار که منم هستم . یهو با صدای بلند میگم :
بچه ها بچه ها گوش کنین یک چیزی بگم...
ـــ توی کتابم تدی نزدیک بود که با اسکوترش تامی رو زیر بگیره
دستمو لوله میکنم میذارم روی چونه ام {مثل مامان بزرگها} و میگم وای خدا رحم کرد
صبح از خواب پاشدم از اتاق اومدم بیرون ، مامانم میاد جلو میگه بیا بغلم
میگم صبرکن بعد یکی دو قدم میرم عقب و بعدش مثل تو فیلمها میدوم میام بغلش
توی یک کتاب دیگه ام عکس یک نینی دختره که داره بازی میکنه
میگم مَصادقه {محمدصادق} مامانم میگه واقعا؟ میگم ببخشین باهات شوخی کردم عطرینه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی