یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

اصفهان نامه

1394/2/13 11:39
نویسنده :
642 بازدید
اشتراک گذاری

سه روز تعطیل در پیش بود و چونکه عید ، اصفهان اصلا بهمون نچسبید و همه مریض بودیم تصمیم گرفتیم بریم و تلافی عیدو دربیاریم. 

صبح چهارشنبه مامان خبر مهم رو به من داد و گفت که میخواهیم بریم اصفهان . البته بیشتر مد نظر داشت تا ازین موضوع به عنوان اهرم فشار استفاده کنه تا منو باهاش تشویق یا تهدید کنه که مثلا فلان کارو انجام بده تا بریم اصفهان یا برعکس اگه اینکارو کنی اصلا نمیریم اصفهان. ولی نتیجه عکس داد چون اونی که طرف مقابل و تحت فشار گذاشت من بودم . به محض اینکه خبرو شنیدم کوله ام انداختم و نینیم رو بغل کردم و گفتم خوب بریم اصفهان . حالا هرچی مامان میگه اخه الان که نهع صبر کن بابا بیاد ثمین بیاد بعد میریم اما من اماده برای رفتم ده دقیقه یکبار :پس بریم اصفهان خونه مادر دیجه .

 

شب وقتی رسیدیم در خونه مادر ، تا از ماشین پیاده شدیم ، مادر و خاله رو دیدیم که از خرید بر میگشتن و هنوز متوجه ما نشده بودن . همچین که  مارو دیدن چنان ذوق و شوقی کردن انگار ما از سفر دور دنیا برگشتیم البته متقابلا ما هم همینطور و این دیدار غیر منتظره دم در خیلی خوشایند و شیرین بود . 

 

صبح پنجشنبه من با مادر و دایی رفتم بیرون و برای نماز ظهر هم من و ثمین و مادر و دایی مهدی با هم رفتیم مسجد . اما وقتی از مسجد برگشتیم دوتا مهمون کوچولو هم با خودمون اوردیم که عبارت بودن از دوتا جوجه رنگی قرمز و سبز که دایی برام خریده بود .

 

ثمین که از ترسش سوار ماشین نشده بود و گفته بود "من تو این ماشین احساس امنیت نمیکنم " شاکیمامان هم تا اون روز به جوجه دست نزده بود و از همون بچگیش از مرغ و خروس و جوجه بدش می اومد . وقتی نشستیم دور جوجه ها تا بیشتر باهاشون اشنا بشیم خندونکمادر و دایی اونارو برمی داشتن و ناز میکردن اما من بهشون دست نمیزدم و هرچی اصرار میکردن که منم بگیرمشون نمیگرفتم تا اینکه مامانم اروم اروم یک جوجه رو تو دستش گرفت و منهم تا این شجاعت مامانمو دیدم تشویقدیگه شروع کردم به بازی باهاشون. { مامان هم فهمید اونقدر هم که فکر میکرده حس بدی نداره . اخه همیشه از تیزی پاهاشون و حالت استخوناشون زیر پر بدش می اومده که چون اینا جوجه بودن هنوز خیلی این حالتی نبودن و نرم بودنعینک

 

طبق برنامه ریزی قبلی با اینکه وقت مهمونی دوره ای نبود اما جلسه رو گذاشته بودن و محلش هم میدون امام بود تا از هوای عالی بهاری هم لذت ببریم . حالا اونهمه بارو بندیل کم بود قفس جوجه هام هم دنبال خودم راه انداختم . بیچاره مامان از یک طرف قفس و دستش گرفته بود در ملا عامخستهاز یک طرف غرو لند ثمین که چرا اینارو اوردین سوت

 

هوا بسیار عالی و طرب انگیز بود . واقعا اردیبهشت اصفهان همچون عروسی است که در حریر و ابریشم به خواب فرو رفته و منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدش که با بوسه ای جادویی اورا از خواب بیدار کند . هوای سبک و لطیف و نقش خاطره در میدان همیشه جاوید نقش جهان خلسه ای خواستنی به همراه داشت.

 

من هم که با این جوجه هام سوژه توریستهایی که در میدان امام کم نیستند شدم . از هر 5 توریستی که از کنارمان رد میشدن  سه تاشون محو من و جوجه هام میشدن و بساط عکس و فیلم گرفتن از من با جوجه هام به راه بود . بدیش هم این بود که همشون که انگلیسی نمیفهمیدن تا مامانم بهشون حالی کنه بابا اینا همون جوجه مرغه که رنگشون کردن . طفلی ها فکر میکردن اینا یک حیوون جدیدن . البته از تعدادیشون هم با شکلات و چای پذیرایی کردیم تا مهمون نوازی اصفهانی ها رو هم دیده باشن . 

 

روز جمعه هم به باغ بابا بزرگ رفتیم که همه جمع بودن و دایی احمد هم با 4 تا از دوستاش که از المان اومده بودن دعوت داشتن و البته ما قبلا اونها رو تهران دیده بودیم و با هم برای شام به رستوران کوچینی رفتیم و بعد از دوهفته ایرانگردیشون ، دوباره اصفهان همدیگه رو دیدیم .

 

روز شنبه هم روز پدر بود . مامان و خاله و دایی ها تصمیم گرفتن که پولهاشون رو روی هم بذارن و برای پدر طلا بخرن.متنظر مامانم هم مسئول خرید کادو و کیک شد . اما طلافروشی ها بسته بودن و فقط موفق به خرید کیک از اندلس شد. برای ناهار منزل اقاجون بودیم . قبل رفتن به اونجا کادوی پدر و { درواقع پول کادو رو} بهشون دادیم و کیک رو هم بریدیم البته قرارشد ببریم خونه اقاجون بعد ناهار همه با هم بخوریم . 

 

بعد از ظهر به بهانه روز پدر و کادوی اقاجون که مادر براشون گرفته بودن ، کلی دور هم خوش گذروندیم و خندیدیم و عکس یادگاری گرفتیم .و مسافرت ما به اصفهان به پایان رسید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کوله عزیزم

 

کیکش فانتزیه؟  

بله به تصمیم مامانم بود برای پرهیز از مدلهای کلیشه ای گل و قلب و شکلات و ... 

بامزه اس نه؟

 

پسندها (7)

نظرات (6)

بابای ملیسا خانم ناناز
26 اردیبهشت 94 1:29
با سلام . ضمن تبریک بمناسبت عید مبعث و همچنین بخاطر وبلاگ زیباتون ، وبلاگ ملیسا دختر بابا با عکسهای جدیدش به روز شد . خوشحال میشیم اگر با تشریف فرمائی خودتون ، یه یادگاری به رسم یادبود تو قسمت نظرات از خودتون به یادگار بزارید . منتظر شما هستیم .

پاسخ
ممنون عید شما هم مبارک بله حتما میام
مامان زهره
27 اردیبهشت 94 9:40
سلام نازم ماشاالله چقدر نازی جه عکس های خوشگلی گرفتی خیلی ماهی گلم

پاسخ
مرسی چشمتون خوشگل میبینه
مریم(مامان ثنا جون)
29 اردیبهشت 94 23:04
سلام خاله جون منم مثل شما تنبل نشدم یکم دیر اومدم بهتون تبریک میگم خدا را شکر که اصفهان بهتون خوش گذشته از اون قسمت پستتون بیشتر خوشم اومد که نوشته بودید اردیبهشت اصفهان همچون عروسی.....واقعا که راست گفتی... دفعه دیگه اومدید اصفهان خبر بدید در خدمت باشیم

پاسخ
عزیزم نفهمیدم بلاخره تنبل شدی ؟ نشدی؟ ..... تبریک بابت چی؟ کلا الان پر از ابهامم مرسی از لطفتون چشم حتمت شما هم تشریف بیارید تهران
آیدا
30 اردیبهشت 94 11:20
چقد خوشمل عکساش . به ماهم سری بزنید.

پاسخ
ممنون ایدا جون
مریم(مامان ثنا جون)
4 خرداد 94 1:48
سلام خاله لطفا 52 رو به سامانه ۱۰۰۰۸۹۱۰۱۰ بفرستید خوش حالم میکنید من توی جشنواره شرکت کردم..تا 94/3/22 مهلت داریم ممنونم لطفا به دوستاتم خبر بده با هر موبایل تنها مجاز به ارسال یک پیامک هستید ولی سه کد متفاوت در همان پیامک را میتوانید ارسال کنید

پاسخ
فرستادم عزیزم
پاراکس
7 خرداد 94 13:05
چه کوشولوی نانازی

پاسخ