یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

چه خبر از چهار ماهگی 2

1391/11/22 7:45
نویسنده :
330 بازدید
اشتراک گذاری

                                                 قصه نی نی و اسباب بازی

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود . یک مامانی بود که یک نی نی داشت به اسم عطرین، یک روز از روزای خدا (که اتفاقا ایام الله هم بود) مامان قصه ما که رفته بود برای عطرین  تی تیش بیاره ، چشمش به اسباب بازی موزیکال افتاد . مامانش تصمیم گرفت که اونو برای دخترش بیاره ببینه چیکار میکنه . نی نی کوچولوی قصه ما که تا اون روز چینن چیزی ندیده بود اولش فقط تعجب کرد اخه اون عروسکه هم چراغ میزد هم راه میرفت هم اهنگ میزد هم چشماش باز و بسته میشد. جونم برات بگه بار اول هیچی اما بار دوم ذوقی کرد برای عروسک ولی بار سوم برای عروسکه خندید و تا کلی وقت باهاش مشغول بود . انفدر خوشش اومد که دیگه چشم ازش بر نمی داشت و همینطور بهش خیره بود و مامانش فهمید که چقدر دخترش اسباب بازی دوست داره و تصمیم گرفت از اون به بعد براش اسباب بازیهای بیشتری بیاره و چند تا دیگه هم براش بخره تا حسابی سرش گرم بشه . قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

 

پی نوشت :منظور از ایام الله روز 22 بهمن است

بعدتر نوشت :این قصه مناسب با استانداردهای قصه گویی برای کودکان زیر یک سال طراحی شده است

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهام مامان علیرضا
14 خرداد 92 7:50
ای جانم
خیلی باحال نوشتی مامان هنرمند



مرسی به پای شما که نمیرسم عزیزم