از فنچ بودن تا قناری شدن
یادش به خیر ان روزها ،روزهای نخستین ،روزهایی که تازه امده بودم ،انسانی کامل بودم اما در ابعاد مینیاتوری وهرروز نشانه ای تازه داشتم از بالیدن ،یادش به خیر 5 اذر اولین لبخندم را و فرخنده ماهروز 8 اذر اولین خندیدنم را .بسان فنچ سفید کوچکی که اواز کوتاهش فقط یک سیلاب دارد بی صدا فقط خندیدم .و چه خوبست این روزها ، 26 بهمن ،که اولین قهقهه شاد زندگیم را سر دادم از شادی پدر و از بازی عجیبش که برایم نااشنا و تازه بود و چیزی در دلم فرو می ریخت که نمیدانستم چیست اما وادارم کرد بخندم از عمق جان وصدایم را رها کنم و با صدای بلند قهقهه بزنم همجون قناری که چهچهه میزند ،که چهچهه قناری دلها را شاد میکند اما قهقهه من دلها را اب میکند .و هر کدام عالمی دارد فنچ بودن وبعد قناری شدن .
این روزها خوبست .دلم میخواهد اکلیل خنده ام را بر روی هر چیز ساده ای بپاشم تا درخشان شود همه روزمرگیهای مادر وپدر و خواهرم .و راهش امده دستم (اب کردن دلها را میگویم) .دیگر از سرسره بازی بر روی پاهای مادر تا رقصیدن و چرخیدن خواهر همه را قهقهه نشان میکنم .هر چند سرسره که طولانی بشود لب ور می چینم اما شادی رقصیدن انگار که در خون من هم هست ، چنان از خوشی سر مست میشوم که صدای قهقهه ام به اسمان میرود . این روزها به دلهای هر کدام که سر بزنی میتوانی برق طلایی خنده های کودکانه و معصومانه مرا ببینی که اینطرف و انطرف پراکنده است