یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

من هم مهد کودکی شدم

1395/7/4 23:18
نویسنده :
298 بازدید
اشتراک گذاری

ماجرای مهد کودکی شدن من در نوع خودش جالبه . پارسال زمستون و امسال اوال تابستون مامان و بابا کلی دنبال مهد گشتن و اینور اونور و دیدن و آخرشم به نتیجه نرسیدن . از شهریه های گرون ماهی یک میلیون به بالا که بگذریم{ که معلوم نیس چرا اینقدر گرونه و هزینه مهد از هزینه دانشگاه آزاد بیشتر در میاد } شرایطشون هم خوب نبود .

ناهار اجباری ، خوب شاید یکی مثل مامان من دلش نخواد بچش غذای نامعلوم بخوره . مامان که خودش گوشت گوسفند پاک میکنه و میشوره و چرخ میکنه . و بعدم موقع پخت بهداشت و بشدت رعایت میکنه و موقع خوردن قاشق قاشق دهن من میذاره خوب معلومه نمیتونه اعتماد کنه ر.ک پی نوشت 1

 

نیمه وقت ندارن . یعنی اجبارا باید هزینه یک صبح تا عصر و بدی حتی اگه بخوای تا ظهر بمونی یا هزینه هر روز رو حتی اگه 3 روز در هفته بخواهی بری

 

بعضیشون بازدید نداشتن . این یکی دیگه خیلی عجیب و قابل تامل بود . مردم جگرگوشه هاشونو بذارن جایی که نمیدنن حتی چه شکلیه . هرچند از ظواهر میشد حدس زد ر.ک پی نوشت 2

 

ساختمان اکثرشون چند طبقه بود و بچه ها باید از پله رفت و آمد بکنن که بشدت خطرناکه 

 

و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل

 

سرای محله هارو هم چند تایی سر زده بود . اونجاها قیمت مناسب تری داشتن اما ایرادهای دیگه مثلا 

 

یک فضای نسبتا بزرگ برای همه رنجهای سنی از 3 تا 6 سال 

 

یکیشون حتی دبستانی هارو بعد تعطیلی مدرسه پذیرش میکرد 

 

سرویس بهداشتی یکیشون خارج از محوطه کلاس بود . بچه باید دمپایی شو دستش میگرفت میرفت ، بعد دستش میگرفت برمیگشت ؛ کاملا غیر بهداشتی

 

یکیشون کمک مربی نداشت و اگه یک بچه میخواست بره سرویس مربی بقیه بچه هارو تنها میذاشت . 

 

برای همین بنظر میرسید که مهد گذاشتن من تقریبا غیر ممکن باشه تا اینکه........

 

اولین روز سال تحصیلی بعد از اینکه بابا ثمین جون رو برد مدرسه اومد دنبال من و مامان و رفتیم یکی از همین سرای محله ها . این یکی رو هم قبلا رفته بودیم اما فضاش رو دوست نداشتیم کوچک و کم نور بود اما مدیرش گفت که قراره جابجا بشن و برن ساختمان نوساز . این مال اوایل تابستون بود . و حالا رفتیم ببینیم جابجا شدن یا نه ؟ وقتی رسیدیم دیدیم چه خبره رفت و آمدیه . مدیر خانه کودک که اسمش فرشته جونه درست گفته بود و این ساختمان جدید نوساز و پرنور و در همکف واقع شده بود . بچه ها در رنجهای سنی مختلف کلاسهاشون جدا بود . اتاق بازیشون ، آشپزخونه ، اتاق استراحت و سرویس بهداشتی در یک سوئیت جدا قرار داشت که با موکت پوشیده و گرم بود . نیمه وقت قبول میکردن . بدون ناهار قبول میکردن و از همه مهمتر مسیرش پیاده تا خونه ما 10 دقیقه راه بود . اون روز هم بخاط آغاز سال تحصیلی جدید ساعت 1 جشن داشتن .

 

مامان و بابا هی به هم نگاه کردن و گفتن چکار کنیم ؟ثبت نامش کنیم ؟ نکنیم؟ یعنی باورشون نمیشد که همه شرایطش با معیارهاشون جور باشه . در نهایت تصمیم مهم رو گرفتن و ثبت نامم کردن .

 

من رفتم سر کلاس. خاله از بچه ها میخواست بیان شعرهاشونو بخونن . اولی اومد شعرشو خوند . دومی اومد سوزنش روی "توپ سفیدم قشنگی و نازی " گیر کرده بود و فقط همین جمله رو میخوند تا اینکه خاله کمکش کرد و بقیش یادش اومد. سومی اول اومد جلوی کلاس بعد خجالت کشید رفت نشست و از خودش چرت وپرت خوند و یا بقول خاله از سروده های خودش ! چون من تنها بچه اون کلاس بودم که جدید بودم مامان هم باهام اومده بود سر کلاس . مامانم به خاله اشاره کرد که منم شعر بخونم . چون خوب میدونست اگه الان که خودش حاضره و من اعتماد بنفس بیشتری دارم بخونم مطمئنا بعدا هم روم میشه اینکارو کنم . خاله منو برد جلوی کلاس و من با صدای رسا شعر " یادم میاد کوچولو بودم " رو خوندم . خاله خیلی کیف کرد و حسابی تشویقم کرد . بعد از 10 دقیقه ای مامان از کلاس رفت بیرون تا عکس العمل منو ببینه .

 

بعد قرار شد برن خونه و برای جشن برام لباس بیارن . مامان در کلاس رو باز کرد و پرسید عطرین جون من دارم میرم خونه برات لباس بیارم با من بیا دوباره برمی گردیم و من گفتم نه می مونم . مامان چند بار پرسید مطمئنی ؟ یکمی طول میکشه ها ! گفتم باشه می مونم . و این اتفاق برای عطرینی که یوقتی انقدر به مامانش میچسبید کانه میخواد ازش رد بشه در حد معجزه بود . 

 

ظهراول عکاس اومد و عکس آتلیه ای گرفت . بعد  هم در سالن بالا عمو موسیقی اومد و جشن برگزار شد . مسابقه صندلی بازی و قطار بازی هم کردیم . کیک هم بریدیم و کادو هم گرفتیم و جشن تمام شد و برخلاف میل من برگشتیم خونه . و اینطوری بود که منم بالاخره مهد کودکی شدم

 

 

 

 

 

پی نوشت 1 یکی ازین مهد هایی که رفتیم دقیقا آدمو یاد فیلم الیور توئیست مینداخت . یک سالن تاریک و بچه هایی که دور میز توی کاسه های استیل داشتن عدس پلوی بی رنگ و بی ملاط میخوردن . 

گوشتی که اینجاها استفاده میشه اصولا گوساله و سرده . چرخ کردشون هم خدا عالمه چی باشه .

 

پی نوشت 2 واقعا بعضی ها مهد و مدرسه رو محل مناسبی برای بیزینس میدونن . چرا؟ چون طرف حسابشون بچه های معصوم و بی زبونی هستن که توانایی دفاع از حقشونو ندارن . بنظر من اینهایی که از حق بچه ها میخورن کارشون یک جور خیانت و جنایته . و تاسف بیشتر از اینه که مسئولین امر بی توجهند و به بعضی ازین مهدها ستاره هم دادن . بقول خودشون :" ما سه ستاره ای ها ..... " و در زیر عنوان این ستاره ها بیشترین اجحاف روا داده میشه .

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

❤مامانیـ جونــ ـ❤
22 آبان 95 14:21
سلام بر عطرین عسلین من! خوشکل خانوم انشاالله دانشگاه رفتنتونوببینیم جو.جه! رمز رو نارم عکساتو ببینم. راستی مامان عطرینی تبرک تبریک برای مهد کودکی شدن جوجه تون!

پاسخ
سلام برخاله آذر شیرین تر از عسل انشالله خاله جون ممنون از دعای خیرتون رمزو خصوصی فرستادم بازم ممنون
❤مامانیـ جونــ ـ❤
22 آبان 95 14:23
آفرین به عطرین جوجه که اعتماد بنفس زیادی داشته و خیل یخوبه که بهونه گیری نکرده پس دخترمون خیلی ماهه! از طرف من حتما حتما ببوسیدش جوجه عسلی رو

پاسخ
بله خداروشکر خیلی خوب و فراتر از انتظار رفتار کرد چشم مررررسی
❤مامانیـ جونــ ـ❤
28 آبان 95 21:39
موفق باشی خوشکلکم

پاسخ
ممنووووووون
مامان پارمیس
2 آذر 95 0:01
سلام عزیزم تولد عطرین جونم مبارک ببخش که دیر اومدمو تبریک گفتم ایشالله تولد 120 سالگیش زیر سایه پدرو مادرش تو پست تولدش میخواستم تبریک بگم که رمز میخواست خیلی خیلی دلم براتون نگ شده بود دوستتون دارم

پاسخ
سلام دوستم ممنو لطف کردین ماهم دلمون براشماتنگشده بود رمزو خصوصی فرستادم
عاطفه
6 آذر 95 18:12
سلام دوست عزیزم. از موفقیت ها و شیرین زبونی های نازنین دخترمون کلی ذوق زده و خوشحالیم و از محبتتون و فراموش نکردن دوستای بی وفایی مثل ما شرمنده لطفتون شدیم. رمز با افتخار تقدیم شد

پاسخ
سلام دوست خوبم خوشحالم که دوباره اومدی من همیشه بیادت هستم ممنون بابت لطفت به عطرین و بابت رمز