عمل جراحی
شنبه هفته گذشته روز سخت و طاقت فرسایی برای همه ما بود . عبور ازیکی از گردنه های دلهره آور زندگی که شکر خدا به سلامتی گذر کردیم .
صبح شنبه گذشته عمل لوزه دخترم عطرین بود . عملی که دوسالی به تعویق انداختیم بلکه لازم نباشه اما بالاخره مجبور شدیم این جام زهرو بنوشیم که امیدواریم به لطف خدا اثرش شفا باشه همچون عسل .
6 ماه زمستون گذشته رو انواع دارو و قرص بهش دادیم تا خوب بشه اما بمحض قطع شدن داروها علائم هم برگشت . تنفس دهانی در موقع خواب شدیدترین و بارزترینش بود . اما احساس کردم روی رشد قدیش هم داره تاثیر میذاره . وانگهی تغییر فک و نیاز به ارتدونسی و فشار خون بالا در میانسالی هم نتایج لوزه سوم هستن که مارو تهدید میکردن .
این شد که بعد از تعطیلات عید افتادیم دنبال دکتر و بیمارستان و نوع جراحی . مصیبتهای این قسمتو روضه مکشوف نمیخونم منتها بلای کمی نبود تو نوبت دکترها موندن و رقمهای میلیونی شنیدن و پیشنهاد عمل شدن توسط رزیدنت ها و سرچ های مداوم در نت و اینکه لیزربهتره یا جراحی و .......................
بلاخره قرار روز عمل گذاشته شد . بیمارستان بقیه الله و دکتر اخوان و به روش سنتی جراحی . وقتی گفت چون لوزه سوم هستش فقط جراحی میکنیم ناخودآگاه بغض خفه ام کرد . و تا اشکهامو به بهونه آب خوردن رها نکردم دستشو از رو گلوم برنداشت . اما چاره ای نبود آخرین تیر ترکش بود . باید خودمون ومیسپردیم دست خدا .
هرچقدر با خودم فکر کردم به خودش بگم راجع به عمل و ... نتونستم . آخه دروغگو میشدم و شرمنده . چون هروقت نمیخواست دارو بخوره میگفتم داروهاتو بخور تا عملت نکنیم و حالا.............................................
این شد که سکوت کردم تا ببینم چی پیش میاد . صبح زود رفتیم بیمارستان و تو ماشین خواب بود تا 9 که کارهای پذیرش تموم شد و بیدار شد . رفتیم بالا . خوشحال و سرحال بود . گفتم دکتر میخاد معاینه ات کنه . باباش از پرستار خواست تا زودتر کارها انجام بشه آخه ناشتا بود از دیشب . پرستار صدا کرد و رفتیم داخل . به محض اینکه چشمش افتاد به دو سه تا خانمی که با گان نشسته بودن روی تخت چسبید به پای من و آروم زمزمه کرد من نمیخام عمل کنم اخه یکم درد داره
من حسابی جا خوردم . آخه از کجا فهمید اینجا اتاق عمله . نه سواد داره که بخونه نه کسی چیزی گفته . احتمالا از فیلمی چیزی اما بازم از کجا فهمید میخان خودشم عمل کنن ؟؟؟؟؟؟
قانعش کردم که فقط یک معاینه اس . بعد پرستار گان صورتی کوچولو آورد و گفت دمپایی نداریم باباش بره بخره . نمیخاست لباسارو بپوشه . بعد راضی شد امتحان کنه فقط. لباساشو بردم تحویل باباش دادم و گفتم بره دمپایی بخره . وقتی برگشتم گفت خوب دیگه امتحان کردم درش بیار . گفتم نمیشه که . لباساتو خانمه سرراه ازم گرفت . شروع کرد به نق زدن که نمیخام اینا زشتن درشون بیار . گفتم ببین چه خوشگله . شکل مانتو مدرسه ثمینه . مگه همیشه دوس نداشتی بری مدرسه ؟ گفت چرا ولی هروقت رفتم درسه دوس دارم بپوشم نه الان . خلاصه از رختکن نیومد بیرون که نیومد . تااینکه یک خانمی اومد که لباس عوض کنه زورکی اوردمش بیرون . هرچی باقی مریضها از خودش و رنگ لباسش تعریف کردن ؛ اهمیت نداد و با خجالت و ناراحتی سرشو روی صندلی گذاشته بود . خانمه که اومد بیرون دوباره دوید تو رختکن . دیدم اینطوری نمیشه از پرستار اجازه گرفتم بیاد رو تخت بشینه و پرده های دورشو بکشم تا کسی نبینتش . بانو پرده نشین شد تا خیالش راحت شد . و شروع کردم باهاش بازی با موشک کاغذی . چون حاضر نشدن خودکارشونو بدن تا نقاشی کنه . پرستار دیگه ای اومد و فریاد زد کی این پرده هارو کشیده ؟ خواهش کردم ازش کاری نداشته باشه تا استرس وارد نشه بهش . با اکراه قبول کرد . و درضمن کلاهشو اصلا سرش نذالشت . که ایکاش موهالشو بافته بودم .
لحظات سخت فرارسید و صداش کردن . پرستاره گفت عروس خانم پاشو بیا که عکاس اومده و با عطرین مسابقه گذاشت و شروع به دویدن کردن تا از من جدا بشه و بچه معصوم بی شیله پیله که فکر نمیکرد دنبال این شادی چه دردی نهفته اس بنای مسابقه رو گذاشت . و از در اتاق عمل عبور کرد . خودم بهتم زد . واقعا فکر نمیکردم همون لحظه موعوده . وگرنه میبوسیدمش . شاید هم بهتر چون اینطوری کمتر ناراحت میشد . گفتن بمونم تا دکتر بیهوشی باهام صحبت کنه . دکتر فقط از وزنش پرسید و رفت . بهم گفتن توی اتاق بمونم مبادا اگه در باز بشه منو ببینه . کاش ازشون خواسته بودم اجازه می دادن همراهش بمونم تا لحظه بیهوشی . چقدر بی فکرم من
شروع کردم به خوندن حدیث کسا . با مامان قرار گذاشتیم 5 تا براش بخونیم . 3 تا مامان و دو تا من . یکیشو توی ماشین خوندم و به مامان زنگ زدم بردنش اتاق عمل شروع کنید بخونید . مسعود هم به مامانش زنگ زد تا سوره انعامی که گفته بودن براش شروع کنن . اما اشک که امان نمیداد بی مروت که . یک کلمه می خوندم و یک سیلاب از پشت پلکهام میریخت پایین . خاله هم دراین اثنا زنگ زدن . سعی کردم صدام عادی و بی تفاوت باشه . گفتن این هفته باقی مونده تا عمل بیشتر از عطرین برای تو دعا کردم که خدا صبرت بده . میدونم چقدر حساسی و نگران . و اشکها بود که باز میریخت .
بقیه ماجرا رو در ادامه مطلب بخونید
یهو صدای گریه اشو شنیدم دویدم جلوی کریدور و گفتم گریه میکنه ؟ گفتن بله ولی خودمون سرگرمش میکنیم . مستاصل شدم . میدونستم نمیتونم برم پیشش فقط بهشون گفتن بهش بگید الان که بریم خونه فرشته مهربون برات جایزه آورده . و دلم آشوب شد . هرچی ذکر میگفتم آروم نمیشدم . گفته بودن 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه اما خیلی بیشتر شد. رفتم روی پله ها و 40 تا حمد خوندم مسعود هم 30 تا که جمعا بشه 70 . نمیدونم صدای سو ص من بود که بی وقفه تکرار میشد یا چیز دیگه ای که مرد میانسال روی پله جلویی رو فراری داد. ساعت 10 بیهوشش کردن اما 10 و نیم بود و هنوز خبری نبود . مسعود به اصرار منو برد طبقه پایین تا از مانیتور اخبار اتاق عمل رو بگیریم . خواهرم زنگ زد و براش یکم از شیرین زبونیاش گفتم و کلی دلداری داد و گفت دیشب که نیمه شعبان بوده و ولادت امام زمان ؛ رفته جمکران و برای عملش و بخصوص بعد عملش متوسل شده و دعا کرده
محبت ساعت کمی از 11 گذشته بود و دلشوره به جونم افتاده بود . که یهو صدامون کردن . مسعود رفت تو صف آسانسور اما من معطل اسانسور نشدم و از پله ها دویدم بالا. گفتن آوردنش ریکاوری و بیا بالای سرش باش تا موقع بهوش اومدن نترسه . لباس دادن پوشیدم . آقای تنومندی در اتاق عمل و باز کرد و گفت اگه میخای گریه زاری کنی و این حرفا اصلا نیا و بگو باباش بیاد . هیبتش به حد کافی ترسناک بود که بهش قول بدم حتی یک قطره اشک هم نریزم تا بذاره برم داخل .
از خدا میخام هیچ مادری هرگز مریضی فرزندشو نبینه اونم بیهوش رو تخت بیمارستان . چشمم که بهش افتاد پاهام شل شد . روی اون تخت بزرگ و اون دستگاها خیلی کوچیک و نحبف بنظر می اومد . اونم در حالت بیهوشی و جراحت ناشی از عمل و رد خون اطراف دهنش و بینیش . قول داده بودم پس نباید گریه میکردم . اما واقعا جا داشت زار بزنی . خانم مسئول اونجا گفت الان که داره بهوش میاد نمیدونه کجاس و گیجه و البته درد و سوزش هم داره . گفتیم شما بیایید که نترسه و بدتر نشه . گفتم باشه . چند لحظه ای گذشت . ناله ای زد و پشتش جیغ کوتاهی که میخواست سرآغاز گریه باشه اما جونی نداشت که ادامه اش بده و قطع شد . شروع کردم باهاش حرف زدن . گفتم جانم مامان من پیشتم عزیزم عشقم نفسم من اینجام و....... از خانمه اجازه گرفتم ماساژش بدم و گفت ایرادی نداره . دستهاشو پاهاشو کمرشو پشت هم بی وقفه ماساژ میدادم و در گوشش حرف میزدم . دوباره صدایی کرد و گریه ای که شروع نشده بریده میبشد . میخواست از بیهوشی در بیاد اما نمیتونست . لالایی مورد علاقه اشو خوندم و طلع البدر علینا که همین دوسه روز پیش تازه خونده بودم و خیلی خوشش اومد . برامم مهم نبود دو تا اقای جوون هم تو اون اتاق رو تخت در سکوت دارن صدامو میشنون . خجالت و گذاشتم کنار . انگار فقط خودمم و عطرین . یک ساعت و خورده ای طول کشید و هر لحظه اشو من حرف زدم و ماساژ دادم و شعر خوندم و قربون صدقه اش رفتم . خانمه گفت شما بجای اینکه بیدارش کنید خوابوندینش . اما اشکال نداشت . آروم آروم بیدار هم شد . چشماش بسته بود اما جوابمو میداد . میگفتم بیدار شو مامان میگفت نه خوابم میاد . بالاخره وقتی پرسیدم میخای بیای بغلم قبول کرد و خودم بغلش کردم و بردم بخش. ازون اتاق رفتم در حالیکه دلم برای مادرهای سوری و فلسطینی و یمنی و بحرینی و عراقی که بچه هاشون رو لت و پار رو تخت بیمارستانا دیدن و می بینن ریش بود .
ماشالله توی بخش یک تخت خالی هم نبود و من بچه به بغل ایستادم و یک خانمی از رو تختش بلند شد و من عطرین رو خوابوندم . از قبل براش بستنی وانیلی ساده گرفته بودیم . آوردم بدم بخوره . باید میخورد تا ترخیص بشه . اما نمیخورد . نمیتونست . حقم داشت ولی چاره نبود . پشتش رو تکیه دادم به پشتی و سرش روی پشتی افتاده بود در حالیکه چشمهاش هنوز بسته بود و گاهی از روی پوست گلوشو میکشید . گفتم بستنی بخور مامان جون . اما نمیخورد روز روزش برای هر وعده غذا کلی مشکل دارم که بهش بدم بخوره حالا که شب تارمون بود . اصرار کردم التماس کردم قربون صدقه رفتم با تمام وجودم و هرترفندی که بلد بودم زدم بلکه یک قاشق ازین بستنی بخوره . عرق از تک تک سلولهام جاری بود و زیر نگاه اقلا 10 نفر داشتم همه تلاشمو میکردم . نیمی از بستنی آب شده بود که بلاخره دهنشو باز کرد و خورد اما بمحض خوردن شروع کرد بالا اوردن که چون ناشتا بود همه اش خون بود . شکر خدا که نه پرستاری بود و نه خدماتی و نه ظرفی . خودم تخت رو با دستمال کاغذی تمیز کردم و چن تا قاشق بستنی بهش دادم خورد .
راه گلوش انگار باز شده بود . هرچند پرستار گفت همه اشو بخوره اما منکه بچه خودمو میشناختم میدونستم غیر ممکنه . پس بمحض اجازه ترخیص فورا لباساشو پوشوندم و موهایی که در حین عمل هم باز بود و حتی در حالت خواب بعد عمل هم نذاشت کلاهو بکشم روش , بستم و بغلش کردم و ازونجا زدیم بیرون .
توی خونه مادر و ثمین منتظرمون بودن . باید تا 24 ساعت فقط بستنی میخورد و ابمیوه و ژله . به کمک مادر شروع کردیم باز بهش بستنی بدیم و جایزه هایی که قولشو داده بودیم . که البته هنوز سنگین بود و متوجه نمیشد . کمر خودم هم قفل شده بود بخاطر اون مدتی که نیم خیز کنار تختش ایستاده بودم و هم اینکه موقع اوردنش بغلش کرده بودم . دستهای مادر اینجا بفریادم رسید . کمرم رو دارو مالیدن و ماساژ دادن . و درحالیکه استراحت میکردم مواظب عطرین بودن .
عصر بود که دیگه بیدار شد و آوردمش از اتاق بیرون . دو قاشق هم ژله دادم خورد و یکمی کارتون دید. بعد پرسید مامان مگه چکارم کردن که اینقدر گلوم میسوزه ؟ خیلی دلم سوخت . گفتم مامان یک دارویی ریختن تو گلوت . خوب میشی انشالله . باید انتی بیوتیک و استامینوفن میخورد . هر وعده اش خودش یک مصیبت بود . چون نمیخورد . نیم ساعتی باهاش سرو کله میزدیم 3 نفری من و مامان و ثمین . آخرشم با وجود باجهایی که گرفته بود متوسل به زور میشدم تا بخوره . ثمین و مادر صبحش رفته بودن و کلی جایزه اعم از گواش و رنگ انگشتی و شانسی و ... خریده بودن و با هر قاشق از هرچی میخواست بخوره یک جایزه میگرفت . خوب کاسبی شده بود براش
وقتی توی تخت داشت استراحت میکرد و من کنارش دراز کشیده بودم شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات اتاق عمل . تا اونجایی گفت که وارد خود اتاق شده بود . گفت آقاهه بمن گفت بیا عکستو بگیریم . پرسیدم خب عکستو گرفتن؟ گفت نه بابا اونجا که عکاسی نبود اونجا اتاق عمل بود !!!!! به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم چطور مگه ؟ گفت اخه من میفهمیدم داشتن تو گلوم یک کاری میکردن . وحشت زده شدم . چی میگفت این؟ پرسیدم یعنی چی؟ گفت من خواب خواب نبودم میفهمیدم . اصلا یک حالی شدم که خدا میدونه . گفتم گریه هم کردی ؟ گفت آره آخه آمپولاشون خیلی سفت بود بیشتر از نیشگون دردم اومد. راست میگفت بچم هم رو دستش سوراخ بود هم رو پاش از جای آنژیوکت کبود بود .
پدر و خاله و زن دایی مرضیه اولین کسایی بودن که وقتی رسیدیم خونه زنگ زدن و احوالپرسی کردن . عصر هم دایی محمد و سعیده عمه . شب هم بابا بزرگ و عمه مهدیه و فرداشم دایی زن دایی حدیث . دوروز بعد هم مامان بزرگ . و دوستام هم همه از طریق تلگرام احوالتو پرسیدن .
روز دوم فقط پوره سیب زمینی خوردی . یک جورایی بی اشتهایی و بدغذاییت اینجا بدرد خورد چون اگه شکمو بودی چطور میتونستم دوروز بهت هیچی ندم . حتی یکبارم نگفتی گشنمه . اما اخر شب دوم موقع شام خوردن ما یک تکه نون باگت خوردی . دیگه معلوم بود دلت داره ضعف میره .
مادر تا پنجشنبه پیش ما بودن . قوت قلبی بود برای من . صبحام دوسه ساعت باهات خاله بازی و مامان بازی میکردن و تو هم خیلی خوشحال بودی . آخه تا یک هفته نباید از خونه بیرون میفتی و تا دوهفته پارک و بدوبدو نباید بکنی . کم کم حالت بهتر شد و غذای گرم هم خوردی و خدارو هزار مرتبه شکر بنظر میرسه بحران رد شده . هرچند هنوز شبها گاهی از دهن نفس میکشی اما میگن هنوز از داخل ملتهب و متورمه و تا یکماه آینده خوب میشه انشالله .