یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

عمل جراحی

1396/2/30 14:54
نویسنده :
1,531 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه هفته گذشته روز سخت و طاقت فرسایی برای همه ما بود . عبور ازیکی از گردنه های دلهره آور زندگی که شکر خدا به سلامتی گذر کردیم . 

 

 

صبح شنبه گذشته عمل لوزه دخترم عطرین بود . عملی که دوسالی به تعویق انداختیم بلکه لازم نباشه اما بالاخره مجبور شدیم این جام زهرو بنوشیم که امیدواریم به لطف خدا اثرش شفا باشه همچون عسل . 

 

 

6 ماه زمستون گذشته رو انواع دارو و قرص بهش دادیم تا خوب بشه  اما بمحض قطع شدن داروها علائم هم برگشت . تنفس دهانی در موقع خواب شدیدترین و بارزترینش بود . اما احساس کردم روی رشد قدیش هم داره تاثیر میذاره . وانگهی تغییر فک و نیاز به ارتدونسی و فشار خون بالا در میانسالی هم نتایج لوزه سوم هستن که مارو تهدید میکردن . 

 

 

این شد که بعد از تعطیلات عید افتادیم دنبال دکتر و بیمارستان و نوع جراحی . مصیبتهای این قسمتو روضه مکشوف نمیخونم منتها بلای کمی نبود تو نوبت دکترها موندن و رقمهای میلیونی شنیدن و پیشنهاد عمل شدن توسط رزیدنت ها و سرچ های مداوم در نت و اینکه لیزربهتره یا جراحی و .......................

 

 

بلاخره قرار روز عمل گذاشته شد . بیمارستان بقیه الله و دکتر اخوان و به روش سنتی جراحی . وقتی گفت چون لوزه سوم هستش فقط جراحی میکنیم ناخودآگاه بغض خفه ام کرد . و تا اشکهامو به بهونه آب خوردن رها نکردم دستشو از رو گلوم برنداشت . اما چاره ای نبود آخرین تیر ترکش بود . باید خودمون ومیسپردیم دست خدا .

 

 

هرچقدر با خودم فکر کردم به خودش بگم راجع به عمل و ... نتونستم . آخه دروغگو میشدم و شرمنده . چون هروقت نمیخواست دارو بخوره میگفتم داروهاتو بخور تا عملت نکنیم و حالا.............................................

این شد که سکوت کردم تا ببینم چی پیش میاد . صبح زود رفتیم بیمارستان و تو ماشین خواب بود تا 9 که کارهای پذیرش تموم شد و بیدار شد . رفتیم بالا . خوشحال و سرحال بود . گفتم دکتر میخاد معاینه ات کنه . باباش از پرستار خواست تا زودتر کارها انجام بشه آخه ناشتا بود از دیشب . پرستار صدا کرد و رفتیم داخل . به محض اینکه چشمش افتاد به دو سه تا خانمی که با گان نشسته بودن روی تخت چسبید به پای من و آروم زمزمه کرد من نمیخام عمل کنم اخه یکم درد دارهخطا

 

 

من حسابی جا خوردم . آخه از کجا فهمید اینجا اتاق عمله . نه سواد داره که بخونه نه کسی چیزی گفته . احتمالا از فیلمی چیزی اما بازم از کجا فهمید میخان خودشم عمل کنن ؟؟؟؟؟؟

 

 

قانعش کردم که فقط یک معاینه اس . بعد پرستار گان صورتی کوچولو آورد و گفت دمپایی نداریم باباش بره بخره . نمیخاست لباسارو بپوشه . بعد راضی شد امتحان کنه فقط. لباساشو بردم تحویل باباش دادم و گفتم بره دمپایی بخره . وقتی برگشتم گفت خوب دیگه امتحان کردم درش بیار . گفتم نمیشه که . لباساتو خانمه سرراه ازم گرفت . شروع کرد به نق زدن که نمیخام اینا زشتن درشون بیار . گفتم ببین چه خوشگله . شکل مانتو مدرسه ثمینه . مگه همیشه دوس نداشتی بری مدرسه ؟ گفت چرا ولی هروقت رفتم درسه دوس دارم بپوشم نه الان . خلاصه از رختکن نیومد بیرون که نیومد . تااینکه یک خانمی اومد که لباس عوض کنه زورکی اوردمش بیرون . هرچی باقی مریضها از خودش و رنگ لباسش تعریف کردن ؛ اهمیت نداد و با خجالت و ناراحتی سرشو روی صندلی گذاشته بود . خانمه که اومد بیرون دوباره دوید تو رختکن . دیدم اینطوری نمیشه از پرستار اجازه گرفتم بیاد رو تخت بشینه و پرده های دورشو بکشم تا کسی نبینتش . بانو پرده نشین شد تا خیالش راحت شد . و شروع کردم باهاش بازی با موشک کاغذی . چون حاضر نشدن خودکارشونو بدن تا نقاشی کنه . پرستار دیگه ای اومد و فریاد زد کی این پرده هارو کشیده ؟ خواهش کردم ازش کاری نداشته باشه تا استرس وارد نشه بهش . با اکراه قبول کرد . و درضمن کلاهشو اصلا سرش نذالشت . که ایکاش موهالشو بافته بودم .

 

 

لحظات سخت فرارسید و صداش کردن . پرستاره گفت عروس خانم پاشو بیا که عکاس اومده خندونک و با عطرین مسابقه گذاشت و شروع به دویدن کردن تا از من جدا بشه و بچه معصوم بی شیله پیله که فکر نمیکرد دنبال این شادی چه دردی نهفته اس بنای مسابقه رو گذاشت . و از در اتاق عمل عبور کرد . خودم بهتم زد . واقعا فکر نمیکردم همون لحظه موعوده . وگرنه میبوسیدمش . شاید هم بهتر چون اینطوری کمتر ناراحت میشد . گفتن بمونم تا دکتر بیهوشی باهام صحبت کنه . دکتر فقط از وزنش پرسید و رفت . بهم گفتن توی اتاق بمونم مبادا اگه در باز بشه منو ببینه . کاش ازشون خواسته بودم اجازه می دادن همراهش بمونم تا لحظه بیهوشی . چقدر بی فکرم منخسته

 

 

شروع کردم به خوندن حدیث کسا . با مامان قرار گذاشتیم 5 تا براش بخونیم . 3 تا مامان و دو تا من . یکیشو توی ماشین خوندم و به مامان زنگ زدم بردنش اتاق عمل شروع کنید بخونید . مسعود هم به مامانش زنگ زد تا سوره انعامی که گفته بودن براش شروع کنن . اما اشک که امان نمیداد بی مروت که . یک کلمه می خوندم و یک سیلاب از پشت پلکهام میریخت پایین . خاله هم دراین اثنا زنگ زدن . سعی کردم صدام عادی و بی تفاوت باشه . گفتن این هفته باقی مونده تا عمل بیشتر از عطرین برای تو دعا کردم که خدا صبرت بده . میدونم چقدر حساسی و نگران . و اشکها بود که باز میریخت .

 

 

بقیه ماجرا رو در ادامه مطلب بخونید

 

 

 

 

یهو صدای گریه اشو شنیدم دویدم جلوی کریدور و گفتم گریه میکنه ؟ گفتن بله ولی خودمون سرگرمش میکنیم . مستاصل شدم . میدونستم نمیتونم برم پیشش فقط بهشون گفتن بهش بگید الان که بریم خونه فرشته مهربون برات جایزه آورده . و دلم آشوب شد . هرچی ذکر میگفتم آروم نمیشدم . گفته بودن 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه اما خیلی بیشتر شد. رفتم روی پله ها و 40 تا حمد خوندم مسعود هم 30 تا که جمعا بشه 70 . نمیدونم صدای سو ص من بود که بی وقفه تکرار میشد یا چیز دیگه ای که مرد میانسال روی پله جلویی رو فراری داد. ساعت 10 بیهوشش کردن اما 10 و نیم بود و هنوز خبری نبود . مسعود به اصرار منو برد طبقه پایین تا از مانیتور اخبار اتاق عمل رو بگیریم . خواهرم زنگ زد و براش یکم از شیرین زبونیاش گفتم و کلی دلداری داد و گفت دیشب که نیمه شعبان بوده و ولادت امام زمان ؛ رفته جمکران و برای عملش و بخصوص بعد عملش متوسل شده و دعا کرده

 

 

محبت ساعت کمی از 11 گذشته بود و دلشوره به جونم افتاده بود . که یهو صدامون کردن . مسعود رفت تو صف آسانسور اما من معطل اسانسور نشدم و از پله ها دویدم بالا. گفتن آوردنش ریکاوری و بیا بالای سرش باش تا موقع بهوش اومدن نترسه . لباس دادن پوشیدم . آقای تنومندی در اتاق عمل و باز کرد و گفت اگه میخای گریه زاری کنی و این حرفا اصلا نیا و بگو باباش بیاد . هیبتش به حد کافی ترسناک بود که بهش قول بدم حتی یک قطره اشک هم نریزم تا بذاره برم داخل .

 

 

از خدا میخام هیچ مادری هرگز مریضی فرزندشو نبینه اونم بیهوش رو تخت بیمارستان . چشمم که بهش افتاد پاهام شل شد . روی اون تخت بزرگ و اون دستگاها خیلی کوچیک و نحبف بنظر می اومد . اونم در حالت بیهوشی و جراحت ناشی از عمل و رد خون اطراف دهنش و بینیش . قول داده بودم پس نباید گریه میکردم . اما واقعا جا داشت زار بزنی . خانم مسئول اونجا گفت الان که داره بهوش میاد نمیدونه کجاس و گیجه و البته درد و سوزش هم داره . گفتیم شما بیایید که نترسه و بدتر نشه . گفتم باشه . چند لحظه ای گذشت . ناله ای زد و پشتش جیغ کوتاهی که میخواست سرآغاز گریه باشه اما جونی نداشت که ادامه اش بده و قطع شد . شروع کردم باهاش حرف زدن . گفتم جانم مامان من پیشتم عزیزم عشقم نفسم من اینجام و....... از خانمه اجازه گرفتم ماساژش بدم و گفت ایرادی نداره . دستهاشو پاهاشو کمرشو پشت هم بی وقفه ماساژ میدادم و در گوشش حرف میزدم . دوباره صدایی کرد و گریه ای که شروع نشده بریده میبشد . میخواست از بیهوشی در بیاد اما نمیتونست . لالایی مورد علاقه اشو خوندم و طلع البدر علینا که همین دوسه روز پیش تازه خونده بودم و خیلی خوشش اومد . برامم مهم نبود دو تا اقای جوون هم تو اون اتاق رو تخت در سکوت دارن صدامو میشنون . خجالت و گذاشتم کنار . انگار فقط خودمم و عطرین . یک ساعت و خورده ای طول کشید و هر لحظه اشو من حرف زدم و ماساژ دادم و شعر خوندم و قربون صدقه اش رفتم . خانمه گفت شما بجای اینکه بیدارش کنید خوابوندینش . اما اشکال نداشت . آروم آروم بیدار هم شد . چشماش بسته بود اما جوابمو میداد . میگفتم بیدار شو مامان میگفت نه خوابم میاد . بالاخره وقتی پرسیدم میخای بیای بغلم قبول کرد و خودم بغلش کردم و بردم بخش. ازون اتاق رفتم در حالیکه دلم برای مادرهای سوری و فلسطینی و یمنی و بحرینی و عراقی که بچه هاشون رو لت و پار رو تخت بیمارستانا دیدن و می بینن ریش بود .

 

 

ماشالله توی بخش یک تخت خالی هم نبود و من بچه به بغل ایستادم و یک خانمی از رو تختش بلند شد و من عطرین رو خوابوندم . از قبل براش بستنی وانیلی ساده گرفته بودیم . آوردم بدم بخوره . باید میخورد تا ترخیص بشه . اما نمیخورد . نمیتونست . حقم داشت ولی چاره نبود . پشتش رو تکیه دادم به پشتی و سرش روی پشتی افتاده بود در حالیکه چشمهاش هنوز بسته بود و گاهی از روی پوست گلوشو میکشید . گفتم بستنی بخور مامان جون . اما نمیخورد روز روزش برای هر وعده غذا کلی مشکل دارم که بهش بدم بخوره حالا که شب تارمون بود . اصرار کردم التماس کردم قربون صدقه رفتم با تمام وجودم و هرترفندی که بلد بودم زدم بلکه یک قاشق ازین بستنی بخوره . عرق از تک تک سلولهام جاری بود و زیر نگاه اقلا 10 نفر داشتم همه تلاشمو میکردم . نیمی از بستنی آب شده بود که بلاخره دهنشو باز کرد و خورد اما بمحض خوردن شروع کرد بالا اوردن که چون ناشتا بود همه اش خون بود . شکر خدا که نه پرستاری بود و نه خدماتی و نه ظرفی . خودم تخت رو با دستمال کاغذی تمیز کردم و چن تا قاشق بستنی بهش دادم خورد .

 

 

راه گلوش انگار باز شده بود . هرچند پرستار گفت همه اشو بخوره اما منکه بچه خودمو میشناختم میدونستم غیر ممکنه . پس بمحض اجازه ترخیص فورا لباساشو پوشوندم و موهایی که در حین عمل هم باز بود و حتی در حالت خواب بعد عمل هم نذاشت کلاهو بکشم روش , بستم و بغلش کردم و ازونجا زدیم بیرون .

 

 

توی خونه مادر و ثمین منتظرمون بودن . باید تا 24 ساعت فقط بستنی میخورد و ابمیوه و ژله . به کمک مادر شروع کردیم باز بهش بستنی بدیم و جایزه هایی که قولشو داده بودیم . که البته هنوز سنگین بود و متوجه نمیشد . کمر خودم هم قفل شده بود بخاطر اون مدتی که نیم خیز کنار تختش ایستاده بودم و هم اینکه موقع اوردنش بغلش کرده بودم . دستهای مادر اینجا بفریادم رسید . کمرم رو دارو مالیدن و ماساژ دادن . و درحالیکه استراحت میکردم مواظب عطرین بودن .

 

 

عصر بود که دیگه بیدار شد و آوردمش از اتاق بیرون . دو قاشق هم ژله دادم خورد و یکمی کارتون دید. بعد پرسید مامان مگه چکارم کردن که اینقدر گلوم میسوزه ؟ خیلی دلم سوخت . گفتم مامان یک دارویی ریختن تو گلوت . خوب میشی انشالله . باید انتی بیوتیک و استامینوفن میخورد . هر وعده اش خودش یک مصیبت بود . چون نمیخورد . نیم ساعتی باهاش سرو کله میزدیم 3 نفری من و مامان و ثمین . آخرشم با وجود باجهایی که گرفته بود متوسل به زور میشدم تا بخوره . ثمین و مادر صبحش رفته بودن و کلی جایزه اعم از گواش و رنگ انگشتی و شانسی و ... خریده بودن و با هر قاشق از هرچی میخواست بخوره یک جایزه میگرفت . خوب کاسبی شده بود براش شاکی

 

 

وقتی توی تخت داشت استراحت میکرد و من کنارش دراز کشیده بودم شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات اتاق عمل . تا اونجایی گفت که وارد خود اتاق شده بود . گفت آقاهه بمن گفت بیا عکستو بگیریم . پرسیدم خب عکستو گرفتن؟ گفت نه بابا اونجا که عکاسی نبود اونجا اتاق عمل بود !!!!! به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم چطور مگه ؟ گفت اخه من میفهمیدم داشتن تو گلوم یک کاری میکردن . وحشت زده شدم . چی میگفت این؟ پرسیدم یعنی چی؟ گفت من خواب خواب نبودم میفهمیدم . اصلا یک حالی شدم که خدا میدونه . گفتم گریه هم کردی ؟ گفت آره آخه آمپولاشون خیلی سفت بود بیشتر از نیشگون دردم اومد. راست میگفت بچم هم رو دستش سوراخ بود هم رو پاش از جای آنژیوکت کبود بود .

 

 

پدر و خاله و زن دایی مرضیه اولین کسایی بودن که وقتی رسیدیم خونه زنگ زدن و احوالپرسی کردن . عصر هم دایی محمد و سعیده عمه . شب هم بابا بزرگ و عمه مهدیه و فرداشم دایی زن دایی حدیث . دوروز بعد هم مامان بزرگ . و دوستام هم همه از طریق تلگرام احوالتو پرسیدن .

 

 

روز دوم فقط پوره سیب زمینی خوردی . یک جورایی بی اشتهایی و بدغذاییت اینجا بدرد خورد چون اگه شکمو بودی چطور میتونستم دوروز بهت هیچی ندم . حتی یکبارم نگفتی گشنمه . اما اخر شب دوم موقع شام خوردن ما یک تکه نون باگت خوردی . دیگه معلوم بود دلت داره ضعف میره .

 

 

مادر تا پنجشنبه پیش ما بودن . قوت قلبی بود برای من . صبحام دوسه ساعت باهات خاله بازی و مامان بازی میکردن و تو هم خیلی خوشحال بودی . آخه تا یک هفته نباید از خونه بیرون میفتی و تا دوهفته پارک و بدوبدو نباید بکنی . کم کم حالت بهتر شد و غذای گرم هم خوردی و خدارو هزار مرتبه شکر بنظر میرسه بحران رد شده . هرچند هنوز شبها گاهی از دهن نفس میکشی اما میگن هنوز از داخل ملتهب و متورمه و تا یکماه آینده خوب میشه انشالله .

پسندها (5)

نظرات (8)

مامان ويهان جون
3 خرداد 96 11:39
اي جانم خيلي ناراحت شدم ايشالله عطرين نازنينم تا حالا كه من اين پستو ميزارم خوبِ خوبِ خوب شده باشه و شما مامان مهربونشم بهتر شده باشيد و هرگز ديگه اسير دكتر و تخت بيمارستان نشيد مهم اينه كه اين عمل موفقيت آميز بوده و به اميد خدا عطرين جون خوب شده از همين راه دور روي ماهتو ميبوسم عطرين رويايي

پاسخ
سلام عزیز دل نمیخواستم ناراحتتون کنم ببخشید ممنون از شما که میخونید و دلداری میدین خدارو شکر عطرین خیلی بهتره البته هنوز کمی تنفس از دهان داره دعا کنید اونم خوب خوب بشه عطرین هم شما خاله مهربون و دوست داشتنی رو میبوسه
هانیل
4 خرداد 96 12:33
وااای چه روزهای سختی داشتین هیچ مادری مریضی بچه شو نبینه ایشالا ان شا الله حال عطرین زود زود خوب شه

پاسخ
دقیقااااااا یکی از سختترین روزای زندگیم بود انشالله . امیدوارم همه بچه ها همیشه سالم باشن مرسی از لطفت
کیمیا
7 خرداد 96 12:13
وای عزیزم من میدونم چی کشیدی هم خودت هم بچه خیلی سخته خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت

پاسخ
ممنون از همدردیتون . نکنه خدای نکرده شما هم لوزه دخترتونو عمل کردین . محبت کردین خوندین و نظر دادین
مریم(مامان ثنا جون)
7 خرداد 96 17:12
سلام عزیزم خوبی چقدر اشکمو در اوردی پای این پست خیلی برا عطرین جون ناراحت شدم خدا رو شکر با تمام مشکلات و سختیها و ناراحتیها به خیر گذشت انشالله که دیگه هیچ وقت پاتون به بیمارستان باز نشه نه بیمارستان بلکه ام دکتر عطرین جون خاله خیلی دوستت داره..

پاسخ
سلام دوست قدیمی شما خوبید دلمون براتون تنگ شده بود ببخشید شرمنده که ناراحتتون کردم انشالله هیچ عزیز دل مادر و پدری مریض نشه و همیشه دلبندامون سالم و سرحال باشن بخصوص دختر گل شما عطرین هم شمارو خیلی دوست داره خاله جون
مریم(مامان ثنا جون)
7 خرداد 96 17:14
رمز پست بالا رو البته اگه کاملا خصوصیه که نه بهم میدین لطفا

پاسخ
حتما میفرستم خصوصیتون
مامان مریم
19 خرداد 96 13:45
وااااای خداااااا الهی بمیرم عطرین جانممم خدارو شکر که الان حالت خوبه ...کلی اشکککک ریختم خیلی سخته مامان عطرین جون پارمیسم هیچ علایمی نداره ولی دکترش گفت یکم فکش اومده جلو شاید از لوزه باشه بردمش عکس گرفتیم ازش ولی چیزی نشون نداد منم بیخیالش شدم ولی الان استرس گرفتم نکنه دکترش خوب نبوده دکترش کی بوده عطرین جون ؟

پاسخ
خدا نکنه الهی که زنده باشین همیشه دوست خوبم . انشالله که چیزی نیست لوزه تو عکس حتما نشون داده میشه ولی محض احتیاط ببرینش باز . دکتر خواجوی یکی از بهترین دکترای گوش و حلق و بینی بمحض دیدن عطرین تشخیص داد ولی بعلت کمردرد عمل نمیکرد . دکتر اخوان هم دکتر خوب و سفارش شده ای بود ایشون عمل کرد
ساعت نیک
19 تیر 96 9:08
امیدوارم الان حالش کامل خوب شده باشه. دختر به این باهوشی و شیرینی مطمئن باشید می تونه ساعت رو هم یاد بگیره بخونه. اگه دوست دارید وقت شناس باشه ما با محصولاتمون انگیزه می دیم. همه بچه ها به خصوص دخترها خوششون میاد

پاسخ
ممنون حتما
مامان ریحانه
24 تیر 96 22:01
سلام دوست عزیزم نیومدنمو پای بی معرفتی نذار که منم در این چند وقت گرفتاریهایی داشتم که برای خودش یه طوماره خیلی خیلی برای عطرین جون ناراحت شدم و همراه با سطر سطر پست غم انگیزت اشک ریختم الهی بمیرم خیلی سختی کشیدی من معتقدم وقتی بچه مریض میشه مادر مریض تر میشه باز خدا رو شکر که عمل موفقیت آمیز بوده و دوران سختی به سر رسیده انشالله که خواهر هیچوقت دیگه روزای سختی تو زندگی نداشته باشی و هر چه هست همه شادی باشه و شادمانی خدا نگهدار مادر عزیزتم باشه که واقعا مادرا قوت قلبی هستن برای ما خصوصا ماها که تو غربت هستیم روی ماه عطرینمو ببوس فدات بشم

پاسخ
سلام عزیز دل خوبی چقدر دلم برات تنگ شده بود هی میام وبلاگت میبینم خبری نیس میرم دلم برای پستای باحالت هم تنگ شده بود ببخشید که ناراحتت کردم ولی اینجا نگم کجا بگم راست میگی آدم خودش مریض بشه راضی تره تا بچش اتفاقا هنش بفکر دختر گلت بودم یادمه در مورد روند درمانش میگفتی انشالله بهتر باشه انشالله بلا ازتون دور باشه و همیشه شاد باشید