یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

یک قرار ملاقات

1392/1/5 18:38
نویسنده :
218 بازدید
اشتراک گذاری

از همون وقتی که ما هنوز قدم به این دنیا نگذاشته بودیم تا همین روزها همه در مورد این دیدار و ملاقات حرف میزدن . پیش بینی اینکه چطور ملاقاتی باشه و طرفین چه عکس العملی در مقابل هم نشون بدن . بالاخره انتظارها به پایان رسید و دیدار ما صورت گرفت . بله من و محمد صادق ،پسر دائیم ،همدیگه رو خونه مادر ملاقات کردیم .همون طور که قبلا هم گفتم محمد صادق دو ماه و نیم از من بزرگتره و اولین بار وقتی من شش روزه بودم دیدمش که خیلی هم به من پز داد چون که خیلی تپل تر و با مزه تر از یک نی نی پنج روزه به نظر میرسید . هرچند منم بدی نبودم اما اون زمان اون خیلی از من جلوتر زده بود. ولی همون روز یواشکی در گوشش گفتم باشه حالا نوبت توئه اما به زودی میبینمت *

 

و امروز همون روز موعود بود . همون روزی که مادر ، پدر ،دایی ، خاله ،مامانم ، زن دایی و بقیه منتظرش بودن . همون روزی که همش در موردش حرف میزدن و میگفتن ایا اولین باری که این دو تا دیگه سرشون میشه و همدیگه رو میبینن یعنی چکار میکنن برای هم ؟

 

قرار بود همه بریم عید دیدنی و دایی محمد باقر اینا اومدن خونه مادر تا جمع بشیم و بریم . من تو بغل بابا مسعود نشسته بودم که دایی پسر به بغل وارد شد و سلام علیک مختصر و یک راست اومد طرف من . قشنگ چشماش گرد شد از دیدن من و با ذوقی کشدار گفت وای این عطرینه ؟چقدر عوض شده ؟!بعد نشست رو زانو تا من و محمد صادق روبروی هم قرار بگیریم .همه منتظر به ما دو تا زل زدن . پیش بینی ها میگفت باید محمد صادق اول بیاد طرف من چون بزرگتره و درک بیشتری داره . اما من با یک حرکت همه پیش بینی ها را باطل کردم . یک کمی نگاش کردم بعد چنان ذوقی کردم که رفتم جلو و با یک حرکت انگشتشو که داشت میخورد از دهنش کشیدم بیرون و بردم دهن خودم . بچه از من چنان ترسید که گریه افتاد اما من که این چیزها حالیم نبود همش میخواستم برم بگیرمش و هرچی میبردنش اون طرف اتاق با چشم دنبالش میکردم و دستام تو هوا بود که بگیرمش اونم که اینکار منو میدید بدتر میترسید. خلاصه دایی و زن دایی که  چهار ماهی بود منو ندیده بودن حسابی خوششون اومد و گفتن بزرگ شدم و البته ثمین هم از محمد صادق کنده نمیشد

 

بفرما داش صادق خوشت اومد ؟نه جون داداش کیف کردی حرکتو؟ ما که قبلا بت گفته بوذیم نوبت ما هم میشه حالام الوعده وفا تازه هنوز یک چشمه بیشتر نیومدم الباقیش مال بعد فعلا رخصت زت زیاد

 

*ر. ک. ص4 .پست :خانواده بستگان و دوستانم را شناختم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)