روزمره گی
برنامه این روزهام اینطوره :صبحها حدود ساعت 8 از خواب بیدار میشم
چون الرژی دارم و لبنیات و بادوم نمیخورم صبحانه ام بیشتر چای با نان خشکه است یا با نان سنگک بعضی وقتا عدسی خونگی و بیسکوییت مادر با شیر مادر یا اب جوشیده.
قبل ازظهرها مامان سعی میکنه بهم میوه یا اب میوه بده که بیشتر سیب یا اب سیبه . سیب را با قاشق چایخوری یا چاقو میتراشه میذاره جلوی دهنم منم کم کم میخورم اب سیب و قاشق قاشق بهم میده .
سر ظهر که میشه منتظریم تا خواهر جون بیاد و بریم دم در به استقبالش . اول از توی مانیتور ایفون باهام حرف میزنه بعد تو بغل مامان می ایستیم جلوی در واحد تا بیاد بالا و این لحظات انتظار دیدنش برای من خیلی طولانی میشه . اما با دیدن ثمین جونم انگار بال در میارم و میپرم بغلش. اونم منو میبوسه و بغل میکنه .
بعدش مراسم ناهاره . جدای از اینکه من نمیخورم مامان هر روز برام غذا میپزه برای دو وعده : ناهار و شام . یک روز با گوشت ماهیچه و یک روز با فیله مرغ . مخلفاتش رو هم تفییر میده تا برام تکراری نشه . برنج ، جو ، هویج، سیب زمینی ، سبزی ، الو و...مواد اصلی سوپ منه که روزانه تغییر میکنه گاهی هم لوبیا سبز ،نخود فرنگی ،عدس و ماش ...میریزه.
عصرها بیشتر با ثمین هستم . اهنگ میذاره و با هم می رقصیم . اول بغلم میکنه دو تایی میچرخیم و میرقصیم بعد منو میذاره و جلوم میرقصه . من رقصیدن و خیلی دوست دارم . مثل بازی کردن . خیلی خوشحال میشم و میخندم . یوقتایی هم مامان همراهی مون میکنه .
گاهی هم عصرها بابا مارو میبره پارک . اونجا رو هم دوست دارم البته وقتی بابا داره منو با کالسکه میگردونه . نه وقتی که مامان زیر الاچیق داره با دوستاش حرف میزنه . زیر الاچیق و دوست ندارم چون هم تاریک و شلوغه هم همه میخوان منو بغل کنن و ببوسن و لپمو بکشن .
بعد هم نوبت شامه . البته اگه بخورم . کلا صبحانه را خوب میخورم اما ناهار و شام را نه. شبها هم حدود ساعت 12 میخوابم.
و این بود روز مره گی های من