یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

بر مامان چه گذشت؟

1391/9/24 10:08
نویسنده :
1,753 بازدید
اشتراک گذاری

توجه                                                   توجه                                                         توجه

 

به علت داشتن صحنه های غم انگیز توصیه میشود نی نی ها از خواندن این مطلب خودداری کنند !

 

 روزهای نخستین پس از زایمانم بود و من هنوز سر مست از این ولادت فرخنده بودم. مادرم بعد از 12 روز که نزد من بودند میخواستند به اصفهان برگردند اما به توصیه دکترم هنوز باید استراحت میکردم  بنابراین مادر همسرم که به تهران امده بودند چند روزی بیشتر نزد ما ماندند تا حال من بهتر شود.

من کمی احساس سرما خوردگی میکردم و تک سرفه میزدم برای پیشگیری از سرایت ان به نوزادم به پزشک عمومی مراجعه کردم واوهم قرص استامینوفن وسرما خوردگی داد که خوردم . اما فردای روزی که مادر همسر به اصفهان برگشتند ناگهان به طرز عجیبی دچار تب ولرز شدم و تازه در بستر بیماری افتادم.

اتفاقا مادر ، پدر و خواهرم برای انجام کاری به قم امده بودند و پس از اتمام کارشان تصمیم میگیرند مارا غافلگیر کرده و یک سر هم به تهران بیایند بخصوص که خاله یاسمین هنوز عطرین را ندیده بود. در اوج بیماری من  و سر در گمی مسعود(که با یک نوزاد و مادر مریضش چه کند) ،موبایلم زنگ خورد و پدر گفتند در را باز کنید، مسعود پرسید کی بود گفتم فرشته (ملک) که خدا فرستاده است . هرچند که من خیلی خوشحال شدم اما انها با دیدن وضعیت اسفبار من بشدت یکه خورده وناراحت شدند. جای مهمان و میزبان عوض شد من خوابیدم وانها تند وتند شروع کردند به سر وسامان دادن به اوضاع مادر رفتند به اشپزخانه برای نظافت وشام وخواهرم به تمیز کردن هال و پذیرایی. برای من هم بستری در هال اماده کردند و من با تب و لرز شدید انجا خوابیدم .

 

خواهرم از دیدن عطرین بسیار خوشحال شد و ذوق کرد و گفت :نعیمه همانطوری که خودت میگفتی دقیقا شبیه عکس سونو گرافیشه چه خوب فهمیده بودی.

چون برنامه سفرشان کوتاه بود خواهرم وپدر نیمه شب به سمت اصفهان حرکت کردند و مادر مهربانم ماندند تا از من مراقبت کنند.

 

بهرحال وضعم خیلی وخیم شد به متخصص داخلی مراجع کردم قویترین انتی بیوتیک را نوشت و گفت ریه هایت التهاب دارد اما هنوز ذات الریه نشده .

در مورد علت بیماریم فکر میکنم چون بعد زایمان به طرز عجیب و باور نکردنی عرق میکردم و با وجود هوای سرد بدون فرصتی برای خشک کردن شیر میدادم و ناملاحظاتی که مادر همسر درراه انداختن بوی پیاز داغ و ادویه در غذایم داشت مرا به این روز انداخت .

پس ازین دیگر سشوار کنار دستم بود و عرقم را خشک میکردم و لحظه ای بعد دوباره همان همان بود.

 

مادر چند روزی ماندند و چون عاشورا نزدیک بود مادر یک روز قبل از تعطیلات به اصفهان بازگشتند چون 4 روز تعطیل ومسعود هم خانه بود.اما سرفه های من نه تنها کم نشد بلکه بیشتر هم شده بود وشبها اصلا خواب به چشمم نمی امد واز شدت سرفه به مبل تکیه داده ومیخوابیدم .هر داروی خانگی اعم از چهار تخم ،شکر داخل شلغم ،بهدانه ،عنبر نساراو...استفاده کردم بی اثر بود تب ولرزم هم قطع نمیشد کم خوابی هم به اینها اضافه شد چون این ساعاتی از شب را که بخاطر عطرین بیدار بودم وقتی هم که قصد خوابیدن میکردم سرفه امانم را میبرید.در اخر به جایی رسیدیم که عصر اخرین روز تعطیلات به سمت اصفهان راه افتادیم در حالی که من با خودم فکر میکردم این بیماری انتهای کار منست................

 

شب اول یاسمین ومهدی عطرین را بردند تا هردوی ما اسوده بخوابیم من با وجود سرفه از شدت کم خوابی بیهوش شدم. صبح فردا متخصص داخلی ویزیتم کرد ودوباره انتی بیوتیک داد اصلا نسخه را نپیچیدم و عصر به متخصص ریه مراجعه کردم که بعد از گرفتن نوار گفت مشکلم جدی است و چند مدل اسپری و کپسول استنشاقی تجویز کرد .

 

ان شب باران شدیدی میبارید منهم که هوای دلم شدید گرفته وابری بود باریدم ،باریدم و باریدم. سر راه بازگشت به خانه مسعود برای اینکه حال وهوای مرا عوض کند مرا به یک مغازه سیسمونی فروشی برد و دو سری لباس و شیشه کوچک برای عطرین خریدیم که مادر شدن حکایت عجیبی دارد در اوج غم و درد هم که باشی شادی و ارامش فرزندت را میخواهی و از تصور شادیش هم شاد میشوی غمت را هر چند برای دقایقی هم که باشد فراموش میکنی و میخواهی او باشد هر چند دنیا نباشد.

 

علاوه بر بیماری من صورت عطرین هم پر از دانه های قرمز ریز شد که اورا نزد دکتر صانعی دکتر زمان کودکی ثمین بردیم که به او دارو داد اما من هر بار با دیدن این صورت معصوم اما پر خارش قرمز دلم میرفت و حالم گرفته میشد.

 

چند روز بعد مسعود وثمین به تهران باز گشتتند و من وعطرین ماندیم اصفهان تا مادر از ما مراقبت کنند در این مدت همه بویژه مادر همه سعی وتوان خود را به کار گرفتند تا غیر از تقویت خوراکی و جسمی من از لحاظ روحی هم بهبود یابم.از معجزه دعای همگان از نزدیکانم گرفته تا غریبه هایی که نمیشناختم حالم رو به بهبود رفت و نه روز بعد بخاطر ثمین که تنها بود به تهران برگشتم.

 

اما در مورد جزئیات و اینکه بر من چه گذشت چیز بیشتری نمی گویم چون انقدر طاقت فرسا بود که این دوران را برای من تبدیل به یکی از سخت ترین روزهای عمرم نمود، روزهایی که حلاوت تولد فرزندم را به کامم تلخ نمود ودلم می خواهد کم کم فراموشش کنم .

 

 


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

h&t
20 تیر 92 8:57
دیگه بهش فکر نکن
خدارو شکر که گذشت
با یادآوریش بیشتر ناراحت میشی


باشه دارم سعی میکنم