یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

شب به یاد ماندنی

1392/5/17 0:10
نویسنده :
239 بازدید
اشتراک گذاری

امروز عیده. عید فطر. این عید بر همه روزه داران بخصوص بابا مسعود عزیزم مبارک باشه  که این یک ماه رو با وجود گرمای طاقت فرسای مردادماه و کار زیاد روزه گرفت و تازه عصرها هم که خسته و گرسنه و تشنه از سرکار بر میگشت خونه ، من و ثمین و مامان و میبرد پارک تا دلمون وا بشه . توی پارک هم همش منو با کالسکه میچرخوند و گاهی میبرد تو زمین بازی تا بچه هارو ببینم . شبهایی شده بود که اذان را گفته بودن و ما هنوز تو پارک بودیم و بابا با آب یا چیز مختصری روزه اش را افطار میکرد تا ما حسابی بازی کنیم و بعد برگردیم خونه . و همه اینها یک معنی بیشتر نداره :اینکه بابام یکی از بنده های خوب خداست یکی از همونایی که اطاعت از پروردگارشون و رضایت خانواده شون رو بر اسایش خودشون مقدم کردن . و امروز که روز عیده چهره معصوم باباجونم ، آکنده شده از نور معنویت و سرخوشی بابت گرفتن پاداش الهی ،که تونست این روزهای سخت و روزه بگیره و این امتحان و با سربلندی طی کنه . عیدت مبارک بابا

 

 

اماامشب هم یک شب خاص شد به خاطر کارهای جدید و جالبی که من کردم . برای شام رفتیم پیتزا .من نوشابه رو دیدم و دلم خواست . مامان برای ساکت کردنم همینطوری نوشابه رو با نی گذاشت دم دهنم . منم خیلی شیــــــــــــــــک با نی کمی نوشابه مکیدم . چشمای مامان و بابا اینطوری شدهیپنوتیزم که من کی یاد گرفتم با نی بخورم . اینو به شما میگم . همین امشب بلد شدم . اولش بلد نبودم که ،نی را همینطوری توی دهنم نگه میداشتم بعد که دیدم مامان موقع خوردن لبهاشو دور نی غنچه میکنه گرفتم باید چکار کنم .

بعد شام رفتیم پارکی همون نزدیکیا. بابا منو سوار تاب کرد خیلی خوشم اومد دیگه دلم نمیخواست پیاده شم . هم تو دل بابا هم تنهایی کلی تاب خوردم . بعد منو برد سرسره با اینکه اولین بارم بود اما اصلا نترسیدم و کلی ذوق کردم جوری که ادمها با تعجب بهم نگاه میکردن اخه من همش نه ماه و یک هفته دارم خیلی کوچولوام برا اینکارا. خلاصه که امشب با این سه تا کار از امشب یک شب به یاد موندنی ساختم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)