شب به یاد ماندنی
امروز عیده. عید فطر. این عید بر همه روزه داران بخصوص بابا مسعود عزیزم مبارک باشه که این یک ماه رو با وجود گرمای طاقت فرسای مردادماه و کار زیاد روزه گرفت و تازه عصرها هم که خسته و گرسنه و تشنه از سرکار بر میگشت خونه ، من و ثمین و مامان و میبرد پارک تا دلمون وا بشه . توی پارک هم همش منو با کالسکه میچرخوند و گاهی میبرد تو زمین بازی تا بچه هارو ببینم . شبهایی شده بود که اذان را گفته بودن و ما هنوز تو پارک بودیم و بابا با آب یا چیز مختصری روزه اش را افطار میکرد تا ما حسابی بازی کنیم و بعد برگردیم خونه . و همه اینها یک معنی بیشتر نداره :اینکه بابام یکی از بنده های خوب خداست یکی از همونایی که اطاعت از پروردگارشون و رضایت خانواده شون رو بر اسایش خودشون مقدم کردن . و امروز که روز عیده چهره معصوم باباجونم ، آکنده شده از نور معنویت و سرخوشی بابت گرفتن پاداش الهی ،که تونست این روزهای سخت و روزه بگیره و این امتحان و با سربلندی طی کنه . عیدت مبارک بابا
اماامشب هم یک شب خاص شد به خاطر کارهای جدید و جالبی که من کردم . برای شام رفتیم پیتزا .من نوشابه رو دیدم و دلم خواست . مامان برای ساکت کردنم همینطوری نوشابه رو با نی گذاشت دم دهنم . منم خیلی شیــــــــــــــــک با نی کمی نوشابه مکیدم . چشمای مامان و بابا اینطوری شد که من کی یاد گرفتم با نی بخورم . اینو به شما میگم . همین امشب بلد شدم . اولش بلد نبودم که ،نی را همینطوری توی دهنم نگه میداشتم بعد که دیدم مامان موقع خوردن لبهاشو دور نی غنچه میکنه گرفتم باید چکار کنم .
بعد شام رفتیم پارکی همون نزدیکیا. بابا منو سوار تاب کرد خیلی خوشم اومد دیگه دلم نمیخواست پیاده شم . هم تو دل بابا هم تنهایی کلی تاب خوردم . بعد منو برد سرسره با اینکه اولین بارم بود اما اصلا نترسیدم و کلی ذوق کردم جوری که ادمها با تعجب بهم نگاه میکردن اخه من همش نه ماه و یک هفته دارم خیلی کوچولوام برا اینکارا. خلاصه که امشب با این سه تا کار از امشب یک شب به یاد موندنی ساختم .