یادداشت های کودکی من

من عطرینم غنچه ای که بتازگی برشاخه زندگی روئیده وقراره شکفتن وجودم وباز شدن یکی یکی گلبرگهای زندگیم رو اینجااززبون خودم وبه قلم مامانم بخون

چلید=کلید

خودم میدونم کلید مال باز کردن قفله . تازه بلدم کلیدو تو قفل کنم و بچرخونم . چه فرقی میکنه چه کلیدی باشه .کلید دفتر خاطرات هم خوبه دیگه نه؟
22 ارديبهشت 1393

کتاب خوانی

هی میگن برا بچه کتاب بخونین......... اسم کتاب شعرهای منو مامان بوده . اینهمه راجع به مامان حرف زده ، من چی فهمیدم تاب بازی ! یک صفحه اش تصویر مامانه بوده که نینی رو برده تاب بازی من دیگه کوتاه نیومدم. همون صفحه رو محکم گرفتم نذاشتم ورق بزنه و یک بند گفتم سورسوره . اینقدری که مامان به بابا زنگ زده بیا دخترتو ببر پارک . اونم از خوش شانسی نزدیک خونه بوده فقط رسیده ، دست و صورتشو شسته منو برده پارک اینم از عواقب کتاب خوانی       ...
22 ارديبهشت 1393

گل قالی

من گلهارو میشناسم و دوست دارم . مینشینم کنار باغچه و بهشون نگاه میکنم . دست میکشم روشون و میگم ناسی و نازشون میکنم . اما مامانم همه گلهارو نمیشناسه .چون ازش پرسیدم چیه؟ و انگشتمو گذاشتم روی زمین. مامانم گفت فرشه . باز پرسیدم چیه و مامانم هنوز میگفت فرشه . اما من بهش یاد دادم فرش نیست . گفتم نه گله  . گل فرش هم اگه باشه بازم یک جور گله . اینو خودم فهمیدم اما نمیدونم از کجا؟     ...
21 ارديبهشت 1393

شیرین زبونی های جدید6

سلام =سلام کیتاب =کتاب سچاب =سنجاب سورسوره =سرسره ثمین =ثمین مامان جون =مامان جون باباجون =باباجون بیشین =بشینم پاشو =پاشو بسه =بسه   و با یک کلمه خیلی قشنگ مامان و ثمینو فرستادم فضا .ازم پرسیدن کجا بریم گفتم پارک . گفتن چی سوار شی؟گفتم تاب .گفتن دیگه چی ؟گفتم سورسوره. چون بار اولم بود میگفتم سرسره خیلی ذوق کردن اما یادشون رفت یک چیزو بگن . همون کلمه ای که همیشه اینطور موافع میگن و من با ذکاوتی که دارم فهمیدم مال همچین وقتیه . که من خودم گفتم " ماشالا " که دیگه اینها چکار کردن.............   ...
18 ارديبهشت 1393

یادآوریهای شگفت آور

خیلی وقت پیش ، قبل عید ، سر خیابونمون یک هاپو دیدم کنار صاحبش ایستاده بود . یک هاپوی سفید خیلی بزرگ با چشمهای ابی. بابا ماشینو نگه داشت و شیشه رو داد پایین تا من بهتر ببینمش . تازگی تا میرسیم سر خیابون میپرسم هاپو؟؟؟؟؟؟/ سراغشو میگیرم . بعد از اینهمه وقت یاد مونده اینجا یک هاپو دیدم.     به مناسبت روز مادر ، تو برنامه خاله شادونه جشن بود و استودیو پر از بادکنک بود . یکی از بادکنکها دست خاله شادونه بود و باهاش ور میرفت . منم دلم خواست و هی به مامان گفتم توپ ،توپ اخرش مامان از اشپزخونه اومد بیرون ببینه من چرا یهو هوس توپ کردم . اما وقتی چشمش به تلوزیون افتاد تازه قضیه رو گرفت . رفت و برام یک بادکنک باد کرد داد دستم ....
15 ارديبهشت 1393

کابوسی به نام .....

اخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش بالاخره این کابوس تموم شد و همه مون راحت شدیم . نمیدونین کدوم کابوس؟ کابوس واکسن زدن دیگه .واقعا خیلی مزخرفه . مامان بنده خدا که از یک هفته قبل واکسن زدن من استرس داشت تا روز موعود بعدش هم نگران تب کردن و ..  از اون طرف هم بی حالی یا بد حالی من و .. ، اما شکر خدا دیروز اخریشو زدیم و دیگه تموم شد .ولی عجب واکسنی بود ها . هم دست و هم پا و هم قطره . وای وای وای وای .از بس گریه کردم زنگ زدن به مادر تا حواسم پرت بشه اما من که یادم نمیرفت پشت تلفن هق هق میکردم و به زبون خودم تعریف میکردم . اخرش رفتیم شهر کتاب و با خریدن چند تا کتاب و بازی فکری دیگه یادم رفت . اونجا هم که این متصدی هاش عاشقم شدن...
9 ارديبهشت 1393

این روزهای بهاری

بعد از اینکه تونستم رو پاهای خودم راه برم ، دیگه هوا سرد شده بود و نشد پارک بریم ، تا یکی از همین روزها که با ثمین و بابا رفتیم. معلوم شد که عاشق پارک هستم بخصوص تاب و فکر میکنم تاب ارث پدریه . سوار که میشم دیگه نمیام پایین مگه با گریه زاری . هرجای پارک هم که از بغل بابا بیام پایین مقصد همان تاب است و تاب. بعد از اون هم یکی دوبار دیگه رفتم پارک که از دور که سواد پارک نمایان میشود من از خود بیخود شده و انقدر الکی و زورکی غش غش میخندم انگار دارم گریه میکنم.یعنی انقدر عاشق پارکم. دیگه تکلیف تابستون امسال روشن شد در مسیر پارک     اولین سوال زندگیمو از مامانم پرسیدم. یک مهره گرد پیدا کردم و گرف...
1 ارديبهشت 1393